روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تولدم مبارک

سلام 

شب پاییزیتون قشنگ 

چطوری زمان میگذره که من متوجهش نمیشم؟

چطوری اینهمه از آخرین پست گذشت  و من بازم یه عالمه غیبت داشتم؟


البته که این روزها کلی تولد بازی و سورپرایز داشتم 

باید از دوشنبه شروع کنم؟

اصلا یادم نمیاد چی شد و چی نشد


ولی از سه شنبه را یادم میاد

پس از سه شنبه شروع میکنم 

صبح با مادرجان از خونه اومدیم بیرون

از شب قبلش تصمیم گرفتم 4شنبه نیام سرکار و 5شنبه هم که از قبل همه را دعوت کرده بودیم برای تولدم

برای همین سه شنبه صبح دوتایی با لیست خریدمون از خونه اومدیم بیرون 

یه راست رفتم سراغ خرید 

سیب زمینی و هویج و ذرت 

مغازه بعدی 

موز و سیب و نارنگی

مغازه بعدی کلم و هویج و ... 

بعدش هم سرراه رفتیم قابلمه هایی که مادرجان داده بودن برای بازسازی را تحویل گرفتیم 

رفتیم دفتر و یه سرو سامانی به کارهام دادم 

مادرجان هم رفتند و قابلمه ها را بردند یه جای دیگه که دسته بخرند براشون 

بازم کم کم خرید داشتیم و انجام دادیم 

نزدیک ساعت 3 بود که رفتیم سمت خرید از کوثر که همیشه خاله را هم با خودمون میبریم

برای همین مادرجان زنگ زدند و خاله هم اومدند و رفتیم برای خرید شیر و ماست و خامه و ... 

خریدها را کردیم و رفتیم که خاله را برسونیم 

خاله اصرار کردند که بیاین خونمون و مادرجان هم پذیرفتند... من تعجب کردم اینهمه خرید توی ماشین!!!!!

ولی خب رفتیم و وارد که شدیم آهنگ تولد و گل و کیک!!!!

بله ... خاله جان و آلاله با همکاری مادرجان سورپرایزم کردند

خاله ناهار و دسر آماده کرده بود و 4تایی ناهار خوردیم و با گل و کیک یه عالمه عکس گرفتیم 

ساعت نزدیک 5 بود که دیدم خاله و مامان به تکاپو افتادند و دارند سالن خونه خاله را مرتب تر میکنند

فکر کردم قرار هست خواهرا بیان... ولی... در زدند و دانا و للی وارد شدند... 

با کیک و هدیه !

گویا اونا هم میخواستن سوپرایزم کنند و زنگ زدند دفتر و خونه و دیدند که من نیستم برای همین با خواهر هماهنگ شدند و به مامان خبرداده بودند و ...

خلاصه که اومدند و با اونا هم کلی عکس گرفتیم و دور هم کیک خوردیم و واقعا از ته دل خوشحال شدم 

بعدش هم مغزبادوم و خواهر اومدند

اونا هم برام هدیه آورده بودند

اون یکی خواهر که همه کارها را برنامه ریزی کرده بود خودش نتونست بیاد...

خونه خاله شام خوردیم و اومدیم سمت خونه


چهارشنبه نیومدم سرکار

در عوض صبح رفتیم باغچه 

انار و اسفناج چیدیم و به درختهای پاییزی آب دادیم و اومدیم خونه 

با مادرجان انارها را دانه کردیم و آب گرفتیم و رب انار رفت روی گاز

خونه را مادرجان روز دوشنبه مرتب کرده بود و جارو زده بود... گردگیری کردیم و بازم مرتب کردیم 

کیک پختیم 

دسر پختیم 

کارهای سالاد را انجام دادیم 

چون برای فندوق تولد نگرفته بودیم قرار بود جشن فردا برای هردومون باشه ... برای همین کادوهاش را کادو کردم 

و ... در نهایت آخر شب هلاک و خسته رفتیم تو رختخواب


5شنبه صبح زودتر بیدار شدیم 

با مادرجان سیب زمینی آماده کردیم و توی فرایر سرخ کردیم چون مدتهاست دیگه چیپس بیرونی نمیخریم و بچه ها اینطوری بیشتر دوست دارند

خودم سس درست کردم 

بعد سالاد را آماده کردیم 

مادرجان هم مشغول پخت و پز ناهار بودند

ذرت ها را بخارپز کردیم 

میوه ها را شستم و روی میز چیدم 

بدو بدو دوش گرفتم و آماده شدم 

خواهر و فندق و پسته زودتر از همه اومدند

بعدش هم خاله ها و دخترخاله ها و در نهایت هم خواهر و مغزبادوم 

دور هم ناهار خوردیم 

کیک بردیم

بچه ها شیطنت کردند

تولد بازی کردیم 

عکس گرفتیم 

کادو بازی کردیم 

و بعد از شام همه یکی یکی رفتند خونه هاشون 

البته خواهر و فندق و پسته شب هم ماندند و صبح جمعه رفتند

جمعه هم بعد از رفتن خواهر با مادرجان خونه را مرتب کردیم .... بعد از مهمانی... اونم مهمانی که کوچولوها توش باشن باید حسابی خونه را تمیز کرد

جارو و گردگیری

ظرفها را برگردوندیم سرجاهای خودشون و در نهایت پرونده تولد تمام شد...



امسال تبریک های کمتری دریافت کردم ... در عوض همه چیز صمیمی تر و واقعی تر بود

فهیمه مثل خیلی از این سالها یادش بود و بهم پیام داد که خیلی خوشحالم کرد

آقای دکتر یه تبریک ویژه بهم گفتند که به دلم چسبید

دوستای وبلاگی زیادی بهم تبریکهای خاص گفتند

یکی از دوستان که از چندین روز قبل هی بهم یادآوری کرد که یادش هست و منو شرمنده محبتشون کردند

و در نهایت 43 سالگی تمام شد 

باید یه پست جداگانه برای این سن جدید و تازه بنویسم 

عکسها را گذاشتم توی اینستا

هر روز سرجای خودشون 

توی صفحه خانوادگی هم یه پست به یاد پدرجانم گذاشتم و عمه بهم تبریک خاص گفت

و ....

زندگی هنوز به لطف پروردگارم ادامه داره ....