روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خبرهای تازه

سلام 

عصر پاییزیتون قشنگ 

وقتی نگاه کردم و دیدم ده روز هست که پست ننوشتم باورم نشد که اینهمه روز گذشته 

اینهمه روز گذشته و من نرسیدم پست بنویسم 

البته برای اینکه خبر قرار عاشقانه بیات نشه و از دهن نیفته توی اینستاگرام براتون نوشتم ...


بزارید یه طور دیگه پستم را شروع کنم 

از شنبه هفته گذشته 

از اون روزی که اونقدر شلوغ بودم که وقت نشد سرم را بخارونم 

یه مقدار کار قبول کردم و افتادم توی یه دور تند 

مجبور شدم تا بعدازظهر یه نفس کار کنم و بعدش را دیگه یادم نمیاد

یکشنبه صبح زودتر خودم را رسوندم دفتر و در عین ناباوری برق قطع شد

دو ساعت کامل ... باید انتخاب میکردم یا حرص بخورم یا اینکه قبول کنم شرایط فعلی همینه...

برای همین به محض قطع برق شروع کردم به تمیزکاری و مرتب کردن دفترم 

ولی بعدش مجبور شدم بازم تا عصر بمونم و کارهای عقب افتاده را سامان بدم 

دوشنبه تصمیمم را برای دیدن حضرت یار قطعی کردم 

یه بلیط خریدم  و تا عصر کارهای دفتر را جمع و جور کردم 

رفتم خونه و یه کمی استراحت کردم و کوله م را جمع و جور کردم 

صبح زودتر بیدار شدم و دیگه دل توی دلم نبود...

نرسیده به قم ... اونجا که اتوبوس توقف کرد برای استراحت ... حضرت یار اومد دنبالم...

وقتی کنارشم لحظه ها متوقف میشن...

رفتیم همون نزدیکی یه جایی برای ناهار

یه جای خیلی باصفا و سرسبز با آلاچیق های خوشگل

نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و وقتی آقایی که اومد سفارشمون را بگیره معذرت خواهی کرد که یکساعت ما را منتظر گذاشته هر دومون متعجب شدیم!!!

یکساعت یه نفس حرف زدیم 

برق چشماش را دوست دارم 

تلفظ کلمات را از زبون اون دوست دارم 

شنیدن ملودی صداش را دوست دارم 

مدل نگاه کردنش

تکون دادن دستاش

موهای جوگندمیش

عطرش

اخماش

... و همینه که کنارش زمان برام متوقف میشه 

سفارش غذا را دادیم 

اتفاقا یکساعتی هم طول کشید تا غذا را بیارن 

ولی اصلا مهم نبود... نشسته بودیم ... جامون خوب بود... هوا خوب بود... حرف میزدیم... و جهان دور ما میچرخید!!!

خلاصه ناهار خوردیم 

بعدش هم چای سفارش دادیم... 

یه ناهار خوردن نزدیک به سه ساعت طول کشید... 

وقتی اومدیم بیرون عصر شده بود...

من سه شنبه و چهارشنبه را کنار حضرت یار گذروندم 

کنارش قدم زدم 

باهاش اینور و اونور رفتم ...

 توی ماشین کتاب صوتیش را گوش دادم تا بره و به جلسه ش برسه 

براش یاداشت نوشتم و چسبوندم به آینه ماشینش و وقتی اومد از ته دل خندید...

و اینطوری لحظه هام ناب و بینظیر شدند و یه قرار عاشقانه دیگه توی دفتر خاطراتمون ثبت شد

فکر میکردم شب را دوست جان میتونه بیاد پیشم بمونه و برای همین یه اتاق دو تخته رزرو کردم و بهش زنگ زدم - ولی شرایطش جور نبود

قرارشد چهارشنبه اگه تونست بیاد شب پیشم ...منم اتاق دو تخته را کنسل نکردم ولی زمان از دستم رفت و یادم رفت به موقع بهش زنگ بزنم 

برای همین نشد که هم  را ببینیم

برای برگشت بلیط نگرفته بودم ... برای همین هم یه اسنپ گرفتم و دستای یار را فشردم و نشستم توی ماشین 

اشکام چکید ولی به روی خودم نیاوردم ...

تا برسم خونه - خواهرا و خاله و فسقلیا و دخترخاله خونمون بودند

دور هم ناهار خوردیم  و تا شب دور هم بودیم 

فندق ویروس گرفته بود و تب داشت

برای همین شب را ماندند

صبح بهتر شده بود و ساعت نزدیک 11 رفتند

منم کمک مادرجان خونه را جمع و جور کردیم 

بعدش هم رفتیم بیرون البته با خاله و آلاله

میدونید ... باید سرم را گرم میکردم که دلتنگی اذیتم نکنه...

رفتیم جایی که موسیقی زنده داشت

بعدازظهر برگشتیم خونه و شروع کردم به بافتنی کردن 

خواهر 2 تا کاموا خریده بود تا برای فسقلیا کلاه ببافم... اینم عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام 

شنبه شلوغتر از حد عادی بودم چون چند روزی نبودم

وقتی هم اومدم خونه درگیر بافتنی شدم و کاری که آورده بودم خونه و باید برای روز بعد تحویل میدادم

توی پست بعدی براتون میگم که دارم کارهای یه مسافرت را با مادرجان انجام میدیم

یه کمی هم درگیر ماجراهای مربوط به اون سفر هستم ... 

امروز هم به محض اینکه اومدم خونه چند تا کاموای آبی رنگ از توی کمد درآوردم تا یه پتوی کوچولو ببافم



پ ن 1: عینک حضرت یار را بهش دادم و خیلی خوششون اومد


پ ن2: دوست دارم روزانه نویسی کنم و نمیدونم چرا نمیشه 


پ ن3: همسایه کناری که غذای بیرون بر هست داره کارهای بازگشایی مغازه ش را انجام میده 


پ ن 4: خیلی حرف دارم ولی از بس ننوشتم ... نوشتن یادم رفته


پ ن5: یه شعر خوشگل زیر فاکتور غذای روز اول بود که من اون تکه شعر را از فاکتور جدا کردم و چسبوندمش به شیشه ماشین آقای دکتر

بعد باد زد و اون کاغذ کوچولو را با خودش برد... از اون روز ذهنم درگیر این هست که اون شعر چی بود و یادم نمیاد!


پ ن6: تا حالا 21 هزارقدم توی یه روز راه نرفته بودم ... خیلی هیجان انگیز بود