روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

توفیق اجباری

سلام

روز بخیر


صبح ها بخاطر اینکه باید مغز بادوم را به مهدکودکش برسونم مجبورم زودتر از خونه بیام بیرون

امروز که میخواست بره اردو و مجبور بودم خیلی زودتر بیام بیرون

دیشب یکی از دوستان پدرجان برایمان یک عالمه سبزی خوردن آورده بود

ریحان - پیازچه - تره  و ...

از آنجایی که مادرجان فقط و فقط سبزی های باغچه را برای خوردن قبول دارند، سبزی ها را قسمت کردیم

سهم للی را من گذاشتم داخل ماشین که امروز زنگ بزنم بیاید و ببرد


این شد که مغزبادوم را رسوندم مهد، زودتر از هر روز رسیدم دفتر

ماشین را پارک کردم و بسته سبزی را برداشتم و راه افتادم

حدود نیم ساعت پیاده با خانه للی فاصله دارم

وقتی زنگ زدم خواب خواب بود... سبزیها را گذاشتم روی پله ها و آمدم

یک ساعتی پیاده روی کردم

چه هوای مطبوعی

آسمان آبی

درختها سبز

باغچه ها پر از شب بو و بنفشه و شمعدانی

خلاصه که پیاده روی خوبی بود



پ ن 1: وقتی پیاده روی میکنم و با خانمی چشم تو چشم میشم، بهش لبخند میزنم

اکثرا لبخندم بی جواب میماند


پ ن 2: آهنگ های شاد داخل گوشی، در حال خوب اول صبح همراه با پیاده روی بی تاثیر نیستند

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 10:07

تنهایی نمیتونم پیاده روی کنم نیاز شدید به یک همراه دارم وگرنه تنبلیم میشه
درحالی که پیاده روی از نان شب برام واجب تر تجویز شده
راستی کتاب پرنده خارزار یا به ترجمه دیگر مرغان شاخسار طرب رو اگه نخوندی حتما بخون با بعضی قسمت هاش زندگی کردم

اما من از یه روزی به بعد یهو حس کردم پیاده روی را تنهایی بیشتر دوست دارم
دوست دارم عینک دودیم را بزنم ... هندزفری را بزارم تو گوشم و برم...
تازگی نه دنبال پارک میگردم نه جای خاصی... همین که قدم میزنم ...هرجایی که باشه ... توی خیال و حال خودم


میخونمش... ممنونم از معرفیت

هفت مین دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 11:10 http://7min.blogsky.com

حال خوشت پایدار

عزیزدلم نه حال خوش نه حال بد هیچکدوم پایدار نیستن
الهی که هممون آرامش داشته باشیم

رسیدن دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 19:34

لبخند بی جواب ولی تو کلی از خوبیت انرژی میسازی و بهت برمیگرده

عزیزدلمی
من از شماها انرژی میگیرم

نل دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 20:48

چه خووب.منم دوست دارم قدم زدن و راه رفتن.نگاه کردن به مردم و حتی داستان بافتن برای هرکدومشون
بعد از نگاه کردن به دیگران من همینطوری فکر میکنم..این مثلا تهش چه اتفاقی براش میفته؟سربازهای توی خیابون..عاشقها..پیر..جوون..کودم...برای هرکدومشون یک رویا میبافم.خیلی کوتاه

چرا بعضیها حتی بهت اخم میکنن؟؟؟
دوست دارم بگم:نخند بابا جان.اما اخمم نکن

منم از داستان سرایی و رویا بافی با آدمهای توی خیابون خیلی خوشم میاد
از قصه هایی که به ذهنم میرسه لبخند میزنم
دقت کردم ... صبح ها بیشتر این خانومای کارمند اخم کردن... انگار به زور دارن میرن...کارمند بودنشون از نوع لباسشون و ساعتی که میرن سرکار میشه حدس زد... اخم کردن و به زور چشماشون را باز نگه داشتن

نهال خانوم چهارشنبه 29 فروردین 1397 ساعت 16:51 http://ourlovinliving.mihanblog.com/

من دوست داشتم کافه پیانو رو جزو کتابای مجبوبمه

عزیزدلم
کتاب کاملا سلیقه ای هست دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد