روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دارم دوباره تیلوتیلو میشم

سلام

روزتون عسل

با خیلی حرف اومدم

اگه حوصله ندارین بهتون خوندن این پست را توصیه نمیکنم



خب خواهرجان برگشته خونش و فعلا (به کلمه فعلا دقت کنید) صلح برقراره

روز یکشنبه که تعطیل بود مامانم طبق تمام روزهای یکشنبه شیفت نگهداری از مادربزرگ را داشتن

قرار شد من صبح ببرم برسونمشون خونه مادربزرگ

صبح لباس پوشیدم... اونم از نوع قطبی - زمستونی... اومدم پایین یه صبحونه عالی با پدر و مادر خوردیم... یهو گفتم بابا پاشین تا من و شما بریم یه دوری بزنیم

بگذریم که با زور راضیشون کردم

مامان را رسوندیم و پیش به سوی ناژوان....

d8uj_photo_2017-11-20_09-34-30.jpg

فقط اصفهانیا میدنن چه غمی داره دیدن این بستر خشکیده....

یکی از دوستهای پدر جان اونجا کشت و کار دارن که رفتیم اونجا ... پدر رفتن سراغ دوستشون و منم رفتم برای پیاده روی

خدا میدونه تو این پیاده روی چقدر به یاد ناهید جان بودم - چند بار هم یاد آقا مهرداد (اصلا خبر نداره یه تیلوتیلویی وبلاگش را میخونه) ...

خلاصه که تا نزدیک ساعت یازده اونجا بودیم و بعدش پیش به سوی باغچه ی خودمون

بابا ته مانده های تابستان را برام پیدا کردن

tjl0_photo_2017-11-20_09-34-24.jpg

من راستی راستی عاشق فصل هام..

این ته مانده های تابستان که آفتاب نوشیده بودن و پر انرژی و شادی بخش بودن را خوردم و کلی با بابا حرف زدیم

روی برگهایی که ریخته بود راه رفتم

شعر خوندم

dzlo_photo_2017-11-20_09-34-36.jpg

بعد هم با پدرجان برگشتیم خونه و غذایی که تو یخچال داشتیم و گرم کردیم و خوردیم و یه چرت بعدازظهرانه در آفتاب زدیم

بعدش بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه

یه ماکارونی فوق العاده خوشمزه پختم

یه سالاد خوشگل درست کردم

یه سوپ کوچولو هم سرهم کردم

ساعت نزدیک شش بود که دیدم مغزبادوم با جیغ و داد پیداش شد...

خلاصه که مامان را آوردیم و شام را دور هم خوردیم

روز آرومی بود...

بعد از هفتاد روز دغدغه های تیره و تار... یک روز آروم ... یک روز ساده و شاد...

خدا خودش به هممون نظر لطفی بنماید...



پ ن 1: با گوشی تازه م براتون عکس گرفتما

پ ن 2: امروز پیراهن مشکیش را در میاره ... دوماه کامل... به نظرم کار بزرگ و سختیه

پ ن 3:  پیاده روی میکنم و کالری های سوزنده شده را میشمارم

پ ن 4: ویتامین سی میخورم و با خودم مهربونم

نظرات 5 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 12:14

خدا رو شکر

Nahid دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 13:44 http://rooznegareman.blogsky.com

ممنون عزیزم ازییییینهمه مهربونیت. خیلی دوستت دارم
اتفاقاً دیروز خیلی تو خودم و افکارم غرق بودم و احساس تنهایی میکردم. کاش اینو میدونستم و میتونستم همپات باشم.
گوووشی نو مبارک خااااانم.
ایشالا عاشقانه های خوشگل باهاش ثبت کنی.

ممنون ناهید جانکم
دختر گل
خدا نکنه ناراحت باشی و غم داشته باشی
ممنون

هفت دقیقه دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 16:14 http://7min.blogsky.com

عزیزم چقدر زیبا و قشنگ خوشبختییعنی همین چیزای کوچسک خدا رو شکر به خاطر این همه خوشبختی
البته مغز بادوم به تنهایی یه خوشبختیه گنده محسوب میشه


اینقدر خوب درک میکنی آدم را که وقتی صبح تا عصر نیستی احساس کمبود میکنم

صحرا سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 03:00 http://sahra95.blogsky.com

به به چه عکسهای قشنگی. چه حس و حال خوبی داره پستت
من یادم رفته یا تو نگفتی کی پیرهن مشکیش رو درمیاره؟

چشمای قشنگ شماست که زیبا میبینه
آقای دکتر را گفتم... دو ماه محرم و صفر را مشکی میپوشن

صحرا سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 09:26 http://sahra95.blogsky.com

چه جالب. دو ماه خیلیه!

به نظر من هم خیلی زیاده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد