روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

انتقال حس های خوب

چقدر ساده بعضی از احساسات منتقل میشن و لبخند به لب آدم میارن

یک دبستان در نزدیکی ما هست

دختر کوچولوی همسایه داره قدم زنان در کنار پدرش از مدرسه بر میگرده

باناز و ادای دخترونش برای باباش حرف میزنه و دستاش را تکون میده

باباش هم همینطوری که اروم و پا به پای دختر قدم بر میداره با لبخند نگاهش میکنه و به حرفاش گوش میده

این آقای همسایه یه شغلی داره که فقط در هفته یکی دو روز خونه س...

این یکی دو روز که هست حتما خودش ... با پای پیاده میره دنبال دختر کوچولوش

امروز از لبخندشون لبخند زدم و حس کردم ، آقای همسایه دلش میخواد تا وقت هست و میشه با دختر کوچولوش قدم بزنه و به حرفاش گوش بده

چقدر خوبه که بلد باشیم از فرصتهایی که داریم استفاده کنیم...

نظرات 3 + ارسال نظر
mahee چهارشنبه 23 فروردین 1396 ساعت 15:23

نزدیک خونه ما هم یه مدرسه پسرونه هست، وقتایی که تعطیل میشن هی زنگ مارو میزنن و فرار میکنن..خلاصه هی یاد عمشون میکنم


وای نمیدونی چقدر خندیدم
ما هم قدیما از این کارا میکردیم... بیچاره عمه هامون

بانو میم چهارشنبه 23 فروردین 1396 ساعت 16:35

الهی‌‌....
ایشالا قسمت هممون بشه یه دونه از این جزغله واویلاها

الهی آمین

امیر پنج‌شنبه 24 فروردین 1396 ساعت 08:01 http://balot1395.blogfa.com

چقدر خوبه که برگشتیم به نوستالوژی و فلش بکی زدیم به خاطرات دوران کودکی...
روزگاری که کارتون های تلویزونی نهایت آرزوهایمان بود و داشتن پاک کن های کارتونی و جمع کردن کارت های بازیکنان فوتبال و ماشین ها باعث غرور و پز دادن مان بود آرزوهایمان کوچک اما دل همان بزرگ بود بر عکس الان که همه چیز هست اما شور و اشتیاق قبل را نداریم
دلم میخاد به کودکی بر گردم .....

شعری از زنده یاد حسین پناهی می نویسم هنرمندی که همه نقش هایش یا کودک بود یا دیوونه ....
وقتی پرسیدند چرا همه نقش هایت یا کودکی یا دیوونه گفت: چون فقط این قشر حقیقت را می گویند...


آفرینش

در پناه کوهی،

گل سرخی با ناز

خفته بر دامن سبز گل سرخی دیگر..

شب،
شبی توفانی است!

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آذر ۱۳۸۸ساعت 20:20 توسط eli | نظر بدهید
سرودی برای مادر

پشت دیوار لحظه‌ها

همیشه کسی می‌نالد

چه کسی است او؟!

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۸۸ساعت 18:52 توسط eli | نظر بدهید
شب و نازی من و تب

من: میخوام برگردم به کودکی

قول میدم که از خونه پام و بیرون نذارم

سایه مو دنبال نکنم

تلخ تلخم

مثل یک خارک سبز

سردمه و میدونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم!

چه غریبم روی این خوشه سرخ

من میخوام برگردم به کودکی!!

نازی: نمی شه!!

کفش برگشت برامون کوچیکه

من: پابرهنه نمیشه برگردم؟

نازی: پل برگشت توتن وزن ما رو نداره!برگشتن ممکن نیست.

من: برای گذشتن از ناممکن،کیو باید ببینیم!!!

نازی: رؤیارو

من: رؤیارو کجا زیارت بکنم؟

نازی: در عالم خواب

من: خواب به چشام نمی آد

نازی: بشمار،تا سی بشمار...یک و دو

من: یک و دو

نازی: سه و چهار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد