روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

داستان کوتاه (5)

ترجیح میدم دوستای حساسم نخونن

بازم تلخه


 

 من دوست صمیمیش بودم

از اون دوستای گرمابه و گلستان

از اونا که هر ساعتشون را با هم میگذرونن

خوب یادم هست روزی را که با هم به دندانپزشکی رفتیم. قرتی بود و به قیافه اش اهمیت ویژه میداد.

برعکس من که ترسو بودم و حاضر نبودم اینهمه ریسک کنم.

از جنس و رنگ و مدل دوتا دندان جلوییش راضی نبود... خوب یادم هست همان روز وقتی از دندانپزشکی خارج شدیم تنها چیزی که در مورد آن حرف نزدیم دندانهایش بود. فقط از قد و قواره و هیکل و تیپ آقای دکتر خوشتیپ حرف زدیم و ریزریز خندیدیم.

دو ماه بعد هر دوتا دندان جلویی دهانش را کشیده بود و دوتا دندان مرواریدی جایش کاشته بود و آماده میشد که همسر آقای دندانپزشک خوش تیپ قصه شود.

خوب یادم هست با چه ذوق و شوقی نقل ها را بسته بندی کردیم و با چه ذوق و شوق بیشتری نوبت آرایشگاه گرفتیم

پا به پایش بودم ... بدون لحظه ای دوری... وقتی چند ساعت از ساعت مقرر گذشت و آقای دکتر که قرار بود ساعت 5 بیاید آرایشگاه دنبال ما نیامد، همه چیز به دلم بد شد.

نگاهش نمیکردم.

دیگر ریز ریز نمیخندیدیم.

زنگ زدیم و با پدرش به خانه بازگشتیم. خانه مملو از جمعیت و مهمان و نوازنده ای که به جای نواختن بر دل من چنگ میزد.

ساعت حدود 9 شب آقای دکتر و پدر و مادرش بدون هیچ میهمانی به مجلس وارد شدند.

زیر گوشش گفتم : پروانه بیخیال شو...

لبخند زد و گفت : هرگز!!!!

به دو ماه نکشید که آقای دکتر دندانپزشک یک معتاد حرفه ای از کار درآمد و طلاقش در خلوت ترین دفترخانه شهر ثبت شد.

دوتایی اشک میریختیم.

یک روز هم یواشکی سیگار خریدیم و رفتیم کنج باغ ما نشستیم و دود کردیم و باز اشک ریختیم. اما همان روز خاطره ی آقای دکتر عاشق پیشه را که موقع خطبه طلاق اشک میریخت و التماس میکرد به خاک سپردیم.

جوان بودیم وپر از شر و شور و پروانه ی عجول قصه یمان میخواست ره صدساله را یک شبه طی کند.

همکار شدیم ... هر دو معلم بودیم و در یک مدرسه... خواستگار بعدی که آمد... اخم کردم

پروانه خندید... و یک ماه بعد در خانه مردی بود که شرط ازدواجش زندگی با مادرش در یک خانه بود.

بهمن پسر خوشتیپ و قیافه ای بود که زود عصبی میشد و دست بزن داشت. اما پروانه را میپرستید.

پروانه هم بهمن را دوست داشت... اما مادر بهمن ...

هر روز صبح با هم پیاده به محل کارمان میرفتیم و تمام مسیر را فقط میخندیدیم.

چه کسی میتوانست دوتا دختر جوان و پرشور را از خندیدن و همه چیز را به هیچ انگاشتن باز دارد.

فشارهای مادرشوهرش را به تمسخر میگرفت و برای همسرش همسری میکرد. دوستش داشت و دوست داشتنش را پنهان نمیکرد و پیرزن تا میتوانست حسادت میکرد.

شش ماه از ازدواجش نگذشته بود که خبر بارداریش را به من داد... وای تو به کجا میروی اینقدر شتابان....

خوشحال بود و خوشحالیش را پنهان نمیکرد... پسر زایید و مادر شوهرش نرمتر شد...

پسرش چهارماهه بود که باز باردار بود...

شوهرش بیکار شده بود

مادر شوهرش یک بیماری سخت گرفته بود و خرج بیماریش زیاد بود

و همه فشارهای دنیا روی شانه های ظریف پروانه سنگینی میکرد...

این بچه ی دومی را نمیخواست...

نمیتوانست که بخواهد...

خواهرش باردار نمیشد و پروانه ... تصمیم گرفت کودکش را به خواهرش بسپارد... با خواهرش تنها دو سال فاصله سنی داشت و از همان آغاز بارداری همه کار را به نام خواهرش انجام داد... با دفترچه بیمه خواهرش ... با اسم خواهرش... و بعد ... دختر زیبایش را به خواهر سپرد


از این به بعد دیگر پروانه را نمیشناختم...

دیگر نمیخندید...

دیگر هیچ چیز دنیا در نگاهش خنده دار نبود

دیگر مادر شوهرش را به سخره نمیگرفت...

غرغرهای مادر شوهرش خنجر میشد و بر قلبش فرود می آمد...

انگار از آن همه خواستن های شوهرش هم این میان خبری نبود... گاهی میدیدم گوشه ای از صورتش کبود است

همسرش حالا که دوباره کاری یافته بود از کرده خود پشیمان بود، دخترش را میخواست و این را هرروز چون شلاقی بر روح پروانه می کوبید.... و پروانه نمیتوانست قلب هزارتکه ی خواهرش را باز بیازارد...



صبح هرچه سرکوچه این پا و آن پا کردم نیامد...

تا ته کوچه را یک نفس دویدم ... نمیخواستم دیر به مدرسه برسیم... زنگ در را که زدم، پروانه با صورتی پف کرده در را باز کرد، موهایش آشفته و خودش آشفته تر بود...

گفتم : دیرمان میشود...

گفت : امروز نمی آیم... بگو مریضم

گفتم : چیزی شده؟

گفت : برایت خواهم گفت ، برو ، دیرت میشود...


کاش نمیرفتم...

کاش میگذاشتم آن روز ، من هم مثل پروانه غیبت بخورم...

کاش مانده بودم... کاش حرفهایش را همان وقت گفته بود

هزاران کاش که حالا دیگر هیچ سودی ندارند


ظهر که بازگشتم ، از سرکوچه ی آنها که میگذشتم ، انبوه جمعیت را دم در خانه اشان دیدم... آمبولانس را هم...

چشمهایم از دیدن آن صحنه تار شده بود... نای دویدن هم نداشتم... در دلم خداخدا میکردم ....به خودم نهیب زدم ... مادرشوهر پیر بود... مریض بود ...  شاید حال او بد شده است...


اما چشمهای پف کرده ی پروانه آن روز صبح....

و شیونهای مردی که کار را از کار گذرانده بود و حالا بر خود مرثیه میخواند

مردی که یک زن را به پایان خط رسانده بود... مردی که تکیه گاه نشده بود... بار شده بود بر روی شانه های نحیف یک زن...

و زنی که چشمهای تارش فقط سم کنار باغچه را دیده بود



حالا من کنار قبری نشسته ام که گلهای سفید پر پر شده آن را پر کرده است...

ده روز گذشته و مردی با شانه های خمیده... تمام ده روز را کنار قبر گذرانده... مردی که معتاد بود... مردی که ...






در سالروز درگذشت پروانه...

اگر دوست داشتید فاتحه ای برای پروانه بخوانید... حتی صلواتی

نظرات 10 + ارسال نظر
حامد شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 15:00 http://hamed-92.mihanblog.com/

کاش نخونده بودم چه تلخ بود
فقط میتونم براش فاتحه ایی بخونم و بهتون تسلیت بگم
و کاش میشد سرنوشت رو از سر نوشت
روزگار جه بازیهایی سر آدم در میاره . آدما از یه لحظه بعدشون خبر ندارن
هییییییی

من گفتم نخونین
منم تسلیت میگم ... به دوستش... من اون دوست نبودم... اما خیلی تلخ بود

حامد شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 15:02 http://hamed-92.mihanblog.com/

کاش نخونده بودم چه تلخ بود
فقط میتونم براش فاتحه ایی بخونم و بهتون تسلیت بگم
و کاش میشد سرنوشت رو از سر نوشت
روزگار جه بازیهایی سر آدم در میاره . آدما از یه لحظه بعدشون خبر ندارن
هییییییی

چه خوبه که باز نظراتت دوتا دوتا میاد
یه مدتی دیگه اینطوری نبود
بدجنس هم نیستم

دل آرام شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 18:51

خدایا


اشکالات را بگو شما

امیر یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 07:52

.... آری قصه تلخ بود اما این قصه نبود ، حکایت هم نبود ، تاریخ هم نبود بلکه لحظه های زندگی بسیاری از خانواده های ماست ....
خواندن این سرگذشت (میخاد حقیقی باشه یا تخیلی) اکنون در زندگی روز مره خانواده ها جریان دارد . چه بسیار پروانه هایی که پر پر می شوند چه بسیار پروانه هایی که در پیله تنهایی خفه می شوند و کسی نیست بر تنهایی آنها گریه کنه . چه بسیار پروانه هایی که بال و پرشان بر اتش منقل و بافور سوخت و کسی آنها را ندید ....
.... آری پروانه ها پر پر می شوند و روزگار همچنان به پیش می رود تا رندگی پروانه های دیگر را نابود سازد.....

قصه کوتاه بود اما به بلندای زندگی پروانه ....
نمیدانم زندگی پروانه کوتاه بود یا قصه ما بلند که قد عمر یه پروانه به درازا کشید.

کاش قبل از اینکه فاتحه و صلوات برایش و به یادش بخونیم می تونسیتم به جای فاتحه ، فتح و گشایشی در زندگی اش داشتیم و به جای صلوات برای روح پروانه صلح و صفا را به زندگی اش هدیه می کردیم .... اما همیشه ما عقب تر از زمان هستیم

.... داستان بسیار زیبا و پر از نکات زندگی بود ....
زندگی که پایه و اساس آن زیبایی و مد باشد بطور قطع و یقین با زلزله هیچ ریشتری فرو می پاشد و نسیمی برایش طوفان خواهد بود ....
از نویسنده تشکر می کنم که به جای قصه زندگی را نگاشته است


اللهم صل علی محمد و آل محمد

اذر یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 10:38 http://azar1394.blogfa.com

گریه نکن عزیزم

Nahid یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 11:58 http://rooznegareman.blogsky.com

این داستان واقعیه؟!!!

متاسفانه واقعیه

مامان نجمه سادات یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 14:29

مهربون فکر نکنی دیگه نمیخونما حتی روزی چن بار سر میزنم فخط نظر نمیدم......



این قصه ...

تلخ بود.همین


گاهی با بعضی حرفها یکهو نفست میبرّد

مرسی که هستی
مرسی که میخونی
برای دلخوشی منم که شده گاهی نظر بده

این قصه خیلی تلخ بود
الهی همیشه سالم و شاد باشی عزیزدلم
بدی ها و تلخی ها ازت دور باشن

مامان نجمه سادات یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 18:27

خاموشم

این قصه مغز استخونمو سوزوند


ولی آدما امتحان میشن


پروانه باید سربلند می شد شاید آینده ای روشن پیش رو داشت


عجله کرد.کسایی که خودکشی می کنن تا اخرین روز عمر دنیاشون عذاب می کشن و لحظه به لحظه سرنوشتشون رو اون دنیا می بینن،حسرت حسرت حسرت



قسم به روزیکه حسرت میخوریم هممون

این بدترین کاری هست که یک نفر میتونه انجام بده
انشاله همیشه اینقدر قلبمون روشن باشه که اینطور تاریک نشیم

ستاره یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 22:42 http://san-arm.blogsky.com

واااای خدا

روحش شاد

سعید پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 13:51 http://www.zowragh.blogfa.com

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام
از خوندن این مطلب متاثر شدم
روح پروانه غریق رحمات الهی
یه فاتحه هم خوندم
خدا هم به تو و هم به خانواده ش صبر بده

متشکرم
خدا همه رفتگان را بیامرزد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد