روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

داستان کوتاه (3)

 دیگران را قضاوت نکنید....



 

داشت نفس نفس می زد و از پله های مطب بالا می آمد

دلم برایش میسوخت اما کاری از دستم بر نمی آمد

با نشاط به من نگاه کرد... چشمهایش بعد از اینهمه تیرگی هنوز می درخشید

لبخند زد و گفت : نگران نباش خوبم...

تمام صورتش عرق کرده بود... شبشه آب را به دستش دادم و خندیدم... خیلی تنبل شده ای.... او هم خندید...

دکتر زنان طبقه سوم بود و امروز آسانسور خراب بود.

دستش را به کمرش زد و به طرف در مطب راه افتاد ، من هم پشت سرش راه افتادم. همیشه از این ژست مخصوص راه رفتن زنهای باردار خوشم می آید... انگار یک وقار مادرانه در آن نهفته است. لبخند تلخی زدم و پشت سرش راه افتادم. چرا هیچ چیز در مورد این دختر طعم شیرین ندارد.. چرا اینقدر گزنده و تلخ است

چکاب های آخر بود

خودش خواسته بود که حتما سزارین شود که صدای گریه طفل را نشنود

که رخ ماه نوزادش را نبیند

که آن حس مادرانه اش قلیان نکند

و دکترش با توجه به شرایط خاصش قبول کرده بود

انگار نمی ترسید

وقتی روی صندلی نشست به من نگاه کرد، چشمانش لبریز اشک بود و نمیگذاشت قطره های اشکش بچکد

دیدم که لبش را گاز میگیرد که گریه نکند

به سختی به سمت من چرخید و با لبخندی ساختگی گفت: کاش چند روز عقب بیفتد... لااقل اینطوری چند روز دیگه هم  ماله من است

غصه اش انگار در کسری از ثانیه به جانم نشتر زد..

در این گرمای تابستانی و عرق ریزان از سرمای این کلمات به خودم لرزیدم . اما به روی خودم نیاوردم

: هرچه قسمت باشه همون میشه ... دیگه کار از این حرفا گذشته ... توکل کن

این حرفها خودم را هم آرام نمیکرد ، چه برسد که بخواهد این دختر رنج دیده را آرام کند.

نگاهش کردم

خیلی جوان بود، ابروهای سیاه و چشمهای سیاهترش گیرایی خاصی داشت

یک مانتوی گشاد سرمه ای به تن داشت و روسری آبی... کفشهای تابستانه قرمز رنگ

ماه آخر بود و حسابی همه چیز به تنش تنگ مینمود

حتی انگار پوست تنش هم کم آورده بود

منشی دکتر که اسمش را صدا زد بلند شد و گفت تو نمیخواهد بیایی...

تکان نخوردم...

بهرحال من دوستش بودم ... نه مادرش.. میخواستم برایش رفاقت کنم نه مادری

هرچند مادری داشت که هم دوست بود و هم مادر

هم رفیق بود و هم غمخوار

رفت و برگشت... چشمهایش سرخ و دماغش سرختر

گفت : سه روز دیگر بیمارستان شریعتی...

گفتم : نگران نباش همراهت می آیم...

گفت : همراه زیاد دارم ... نگران نیستم... دلگیرم ، دلگیرم از دنیایی که اینهمه تنگ است...

انگار کلمه تنگ را جوری ادا کرد که تنگنای دنیا را روی گلویم حس کردم ... چیزی در دلم لرزید... آشوب شدم

خوب یادم هست که در آستانه جدایی فهمیده بود که باردار است و برای همین هنوز طلاق نگرفته بود و منتظر تمام شدن قضیه بارداریش بود.

هرچه دیگران اصرار کردند نتوانستند راضیش کنند که آن طفل معصوم را از به دنیا آمدن محروم کند.

وکیلش ساعتها با او حرف زد و راضیش کرد که طفل را در بیمارستان به خانواده پدریش تحویل دهند، بدون استفاده از حق حضانت و بقیه قضایا....

برایش سخت بود اما ... همه ی لحظه ها یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون... اما میخندید و لالایی میخواند... میخندید و قصه میگفت ... میخندید و شبها با طفلش جلوی پنجره نجوا میکرد...

میگفت: اگه همین نه ماه باید برایش مادری کنم... باید عشق را در همین نه ماه بیاموزد... باید دوست داشتن را بیاموزد... نباید بفهمد این دنیا جای قشنگی نیست


و به راستی دنیا برای این مادر و فرزند جای قشنگی نبود

و به راستی دنیا برای این مادر و فرزند تنگ بود

چند روز بعد که به دیدنش رفتم نه دیگر پوستش برایش تنگ بود و نه لباسهایش

اما دیگر چشمهایش هم نمیدرخشید

گفت : حالا باورم شد که جدا شده ام ...

نتوانستم لبخند بزنم و شوخی کنم... نتوانستم حتی شکلاتهایی را که برایش برده بودم نزدیک ببرم

روی اولین میز گذاشتم و کنار تختش نشستم

انگار این درد به جان من هم ریشه زده بود ... حرف هم برای گفتن نداشتم... حتی جرات پرسیدن اینکه آن روز چه گذشت

سکوت خانه و نبودن طفل ...

دیگر نیاز به توضیح نبود...





گاهی

یک پایان تلخ... بهتر از یک تلخی بی پایان است

نظرات 6 + ارسال نظر
دل آرام یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 12:53

از لحاظ حقوقی بررسی کن. زن باردار رو نمیشه طلاق داد و چند ماه بعد زایمان میشه.
ببین چند وقت بعد زایمان میشه طلاق داد.

کارهای جدایی...
یه پروسه زمان بر هست طلاق
اما برای جدا شدن همین کافیه که دلت به این نتیجه برسی
حرف از طلاق به میان نیامد
دقت نکردی عزیزدلم

حامد یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 12:55 http://hamed-92.mihanblog.com

سکوت خانه و نبودن طفل ...

دیگر نیاز به توضیح نبود...

هیچ چیز تو دنیا واسه یک مادر تلختر از این نیست

گاهی چنان کلماتم را درک میکنی که حس میکنم یکی از نزدیکترین آدمها به من هستی...

دل آرام یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 12:57

یه چیز دیگه، حضانت به نظرم تا هفت سال به مادر رسید. قانونش تازه تصویب شده. قبلش هم دحتر تا هفت بود،پسر تا دو سال. مگه اینکه مادر معتاد باشه یا مشکل احلاقی اش ثابت شده باشه تو دادگاه. مثلا فاح... باشه.

اون قانون هفت سالگی ماله دختر هست
برای پسر دو سال
و در صورتی که خوده مادر بخواهد میتواند از این حق چشم بپوشد
من این مادر را از نزدیک میشناسم... و اینکه خودش نخواست بچه را حتی ببینه که مهر مادری کمتر عذابش بده

دل آرام یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 14:50

الان هم دختر هم پسر هفت سال شده. یک یا دو سالی میشه تصویب شده.

توجیهدها رو باید تو داستان ذکر کنی که خواننده متوجه بشه. اگه قرار گذاشتن از همون بارداری جدا زندگی کنن تا کارای جدایی انجام بشه، باید ذکر بشه.
یه مسئله مهم اینه که این زور سوالا رو من خواننده نپرسم و نگم، نویسنده به قانون اشراف نداره.
شفافیت تو این مسائل مهمه.
اون حضانت رو هم مطمئنم هفت سال شده برا هر دو جنس. و اگه مادره کلا نمیخواد با بچه باشه، باید ذکر بشه.
ایجاد ابهام تو داستان تو این موارد درست نیست. چون نا آگاهی نویسنده رو به ذهن میاره.

من احساس میکنم همه اینا را نوشتم تو داستان
البته چتدتا جمله به خاطر شما که استادمی اضافه کردم
یه بار دیگه میخونم
میشه شما هم یه بار دیگه بخونی
نوشتم به اصرار خودش سزارین میشه که بچه را نبینه و بده به خانواده پدرش.... حتی به اینکه وکیل راضیش کرده که بدون دیدن بچه را تحویل بده هم کردم...

امیر دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 07:58

با سلام
دوست عزیز از قدیم گفته اند دو چیز جانشین نداره مهر مادر ، شیر مادر
تا یادم میاد مادران از مهریه خود می گذشتند تا مهر مادر را نثار فرزند کنند. بوده که مادر از جان خویش گذشته اما از طفل خود نگذشته ....
اما در مورد اینکه بچه را تحویل پدر داده اند حسین پناهی این سوژه را دست مایه قرار داده و گفته:
« روی دیوار بهزیستی نوشته بود:"شیر مادر و مهر مادر جایگزین ندارد"
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد.
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم.
اما هیچ کس حقیقت مرا نفهمید جز معلم ریاضی ام که می گفت:"گوساله بتمرگ"»


همینطوریه

امیر دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 08:20

... کمتر پیش میاد که دیدگاه ها شبیه هم باشند و هر کسی از یک زاویه دید به موضوع نگاه می کند مثلا نگاه وکیل با زاویه دید مادر فرق دارد . افق دید دکتر با تاجر فرق داره . نگاه مرد با نگاه زن تفاوت دارد و بیان نقطه نظرات دلیلی بر ضعیف بودن داستان نیست و صرفا به دلیل همین زاویه دید است .....
... سزارین بشه که بچه را نبینه که مهرش به دل مادر ننشینه ....
اما نه ماه همراه مادر بوده و چه بسیار شب ها غمگنانه با طفلش حرف زده ... چه شبهایی که تا سحر این نوزاد و جنین سنگ صبور مادر بوده ... آیا این همه همراهی سبب نشده که مادر نتونه از فرزند دل بکنه ....

محاسن داستان: سوژه نو و بکر است و کالبد داستان از استحکام لازم برخوردار است ... . صحنه ها خوب توصیف شده است . اما سه طبقه پله را بالا رفتن برای خانم پا به ماه شاید اغراق باشد. خصوصا خانمی که اولین زایمانش هست و تجربه ای در این زمینه ندارد و باید نوزاد را سالم دنیا بیاورد و تحویل دهد.

اشکالات: اشکلات فنی خاصی نداشت فقط علت طلاق نامشخص است و اینکه در مقابل گرفتن چه امتیازی حاضر شده است که نوزاد را تحویل دهد ....
باز هم بنویس لطفا

این یک داستان کوتاه است نه یک رمان
یعنی یک برش بدون عقبه و ادامه از یک زندگی....
باز هم خواهم نوشت... هرچند نه زیاد حرفه ای ... اما سعیم را خواهم کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد