روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

داستان کوتاه (2)

 خانه ای که در آن مادر نفس بکشد... هیچ گلدانی خشک نمیشود



این قصه هم با همکاری دوستم نوشته شده است

* آدرس دوستم http://never-mind.blogsky.com/

 سیب ها را یکی یکی شست و خشک کرد و داخل سبد گذاشت

چند تا شاخه انگور طلایی خوشرنگ هم کنار سبد گذاشت

نسیم خنک پاییزی پرده ها را به رقص وا داشته بود

پنجره آشپزخانه باز بود و آفتاب بی جان عصر وسط آشپزخانه دلباز می رقصید

تصمیم داشت در آشپزخانه از میهمانش پذیرایی کند

آشپزخانه ای دلباز ، با میز و صندلی چوب صنوبر...

قاشق چوبی را برداشت،قورمه سبزی در حال جوش روی گاز را چشید،فکر کرد «مهتاب ترش دوست داره»کمی آب لیمو اضافه کرد،

خمیری که درست کرده بود  را در جای گرم گذاشته بود، دوست داشت کنار مهتاب با خمیرها بازی کند و لبخندهای کشدار مهتاب در قاب چشمانش ببیند، خمیرها را شکل گل و ستاره های کج و معوج درست کنند بعد با هم بگذارندشان داخل فر،هی با هم بروند از در شیشه ای فر مراحل پف کردنشان را نگاه کنند و چشم های مهتاب از ذوق برق بزند...

هرچند مدتی بود که فروغ از چشمهای مهتاب رفته بود... مثل رنگ که از رخش پر کشیده بود... رنگش مهتابی شده بود و چهره ی زیبایش به زردی گراییده بود.

چندبار میخواست با مریم حرف بزند،بپرسد«مهتاب چیزیش شده؟»،اما رابطه اش با مریم از آن رابطه ها نبود که بشود یکهو ازش سوال پرسید و او هم آدمی نبود که رک و راست جواب بگذارد کف دستت،از آن زن های سنتی بود که میترسید برای بچه اش حرف دربیاورند که بچه ی فلانی مریض است و فلان

چندباری هم از خود مهتاب پرسیده بود ولی مهتاب طفره می رفت و از ضعیف شدن و سرما خوردگی حرف میزد..

نسترن دوباره به قرمه سبزی که در حال قل زدن بود سر زد ، زعفران ها را آماده کرد، سالاد را میگذارم خود مهتاب تزئین کند.

موزیک مورد علاقه نسترن که شروع شد ، پرده ها را مرتب کرد و بشقاب و کارد را روی میز گذاشت، دلش میخواست زودتر صدای زنگ در را بشوند... دلش برای دیدن مهتاب تندتند میزد... مهتاب دوست گرمابه و گلستان نسترن بود و این روزها ، مهتاب با داشتن دو فرزند خیلی کم به نسترن سر میزد... نسترن هنوز لابلای کتابها و کاغذها ، گیر شعر و آهنگ بود و تن به ازدواج نمیداد.

پشت میز روی یکی از صندلی های چوبی نشست، توی حال و هوای موسیقی غرق بود و داشت فکر میکرد به روزهای اولی که مهتاب را دیده بود سال اول دبیرستان بودند و آن اول ها بر حسب شانس توی کلاس کنار هم مینشستند، اولین مکالمه شان بعد از بحث مهتاب با معلم ریاضیشان بود، سرش را سمت نسترن برگردانده و در مورد معلم ریاضیشان گفته بود«قورباغه ی پرمدعا» نسترن خندید، گفته بود«هیسسس،میشنوه!»مهتاب  شانه بالا انداخته بود و بعد روی کاغذ در مورد معلم ریاضیشان هی حرف زده بودند،زنگ تفریح که شد....

زییییینگ

صدای زنگ در از جا پراندش،بلند شد دستی به لباسش کشید و رفت سمت آیفون...

تصویر مهتاب را که دید گل از گلش شکفت... دکمه آیفون را فشار داد و همزمان به سمت در ورودی رفت...

صدای کفشهای پاشنه بلند مهتاب را روی پله ها میشنید... از همان پایین داشت غرغر میکرد که اینهمه پله... ؟؟؟ نسترن از غرغرهای مهتاب هم کیف میکرد... اما اینبار مهتاب مثل همیشه از همان پایین سلام و احوال را شروع نکرده بود... مثل همیشه هم بوی دسته گلی که دستش باشد تا بالای پله ها نرسیده بود.. مهتاب به پاگرد طبقه سوم رسید.. مثل همیشه شیک پوش و خوش لباس... و از دفعه قبل رنگ و رو پریده تر و ساکت تر... در اولین نگاه چیزی در دل نسترن شکست... یک پاکت با آرم آزمایشگاه در دستان مهتاب بود...

به خودش نهیب زد«آروم باش،بعدا ازش میپرسی،الان لبخند بزن و مثل همیشه باش»به خودش تاکید کرد«نسترن لطفا لبخند بزن و مثل همیشه باش!»،مهتاب که رسید مقابلش،دست هایش را باز کرد و کشیدش توی آغوشش:
-سلااااااام،خوش اومدی!
بوی عطر گران قیمت همیشگی مهتاب را عمیقا کشید داخل ریه هایش،مهتاب همانطور که توی آغوش نسترن بود گفت:
-سلام،چطوری؟بازم که مث مامانا بوی پیازداغ میدی!گفته بودم نمیخواد چیزی درست کنی!

- نسترن لبخند زد ... ته دلش چیزی میلرزید اما خندید...

مهتاب اومد داخل... این مهتاب ، مهتاب همیشه نبود... اما نه نسترن به روی خودش آورد نه مهتاب

مهتاب یه راست رفت سمت آشپزخونه... صندلی ای را که آفتاب رنگ پریده روش بود کشیده عقب و نشست.. چه بوی قورمه سبزی ای ... به به ...

نسترن به سمت قوری رفت... هنوز در استکانهای کمر بازیک چای میریخت... از این لیوانهای بزرگ خوشش نمی آمد... دوست داشت رنگ چای را ببیند... مهتاب کتابی که روی میز بود را ورق میزد و از نگاه کردن به نسترن طفره میرفت...

نسترن چای خوشرنگ را روی میز گذاشت، خرما هم روی میز بود... قندان میناکاری شده آبی رنگ انگار به هر دویشان دهن کجی میکرد...

نسترن نشست کنار مهتاب،یک دانه خرما برداشت همانطور که نصفش میکرد پرسید:
-بچه ها چطورن؟
مهتاب لبخند بی فروغی زد،نسترن فکر کرد،لبخندش مثل قبلا نمیدرخشد...
-خوبن...
کوتاه جواب داد،چیزی که در مورد مهتاب عجیب بود،مهتابی که عاشق زیاد حرف زدن و شرح دادن تمام جزئیات بود

امروز این مهتاب مهتاب هر روز نبود

مهتاب مانتو و شالش را درآورد و به پشت صندلی آویزان کرد پاکت آزمایشگاه را که روی میز بود داخل کیفش جا داد و سعی کرد لبخند بزنه... نسترن باز هم این حال مهتاب را ندیده گرفت و شروع کرد به پوست کندن سیب...

مهتاب با استکان چای و نعلبکی خوشرنگ قرمز  بازی میکرد... چشمهاش را از نسترن میدزدید... اما دیگه نمیتونست اشکهاش را از نسترن قایم کنه... نسترن دیگه اینهمه طاقت نداشت... مهتاب را تو آغوش گرفت و هیچی نگفت ولی ناخواسته خودش هم داشت اشک میریخت

مهتاب بعد از چند دقیقه هق هق کردن و زار زدن روی شانه های نسترن سر برداشت و گفت: تو هنوزم عادت نکردی دستمال بزاری رو میز آشپزخونه؟؟؟؟؟ هردوتاشون با چشمای اشکی شروع کردن به خندیدن... مهتاب گفت دیگه نمیتونم این درد را به تنهایی به دوش بکشم... به هیچکس نگفتم: محسن سه ماهه رفته برای یه دوره آموزشی جنوب ... به اونم هیچی نگفتم... نسترن لحظه به لحظه بی تاب تر میشد... مهتاب هنوز داشت قضیه را کش میداد... با استکان بازی میکرد... آسمون ریسمون میبافت

: به مریم هم هیچی نگفتم... مریم مادره طاقت نداره... من خودم مادرم میدونم آدم وقتی مادر میشه چقدر بی طاقت میشه...

دستهای نسترن یخ کرده بود...

نسترن به سختی نفس میکشید،چشم های اشک آلود نگرانش را دوخت به نگاه های لرزان و فراری مهتاب،
-جون به لب شدم،د بگو چی شده..‌.
هی توی دلش التماس میکرد از دهان مهتاب چیزی که فکرش را میکند نشنود،چیزی که حدس میزند حقیقت نداشته باشد...«نگو،نگو،اونی که من فکر میکنمو نگو...تو رو جان محسن...»
مهتاب در حالی که دستمال کاغذی خیس توی دستش را میپیچاند و تکه تکه میکرد گفت:
-همش از چندتا سردرد و سرگیجه ی ساده شروع شد،فکر کردم مال بالا پایین شدن فشار خونه،خودمو هی بستم به چیزای شور و شیرین،بهتر نشد،ادامه دار شد،دیدم چندماهه اوضاعم اصلا خوب نیست،چندباری از حال رفتم،فکر کردم شاید کم خونی دارم،گفتم برم بگم دکتر یه آزمایش بنویسه برام...رفتم پیش دکتره،علائممو که شرح دادم...واسم چند مدل آزمایش نوشت...جواب آزمایشا که اومد،بهم گفتن سرطان دارم،باور نکردم،چند وقت بعدش رفتم پیش یه دکتر دیگه،بازم همون آزمایشا و همون جواب،نسترن،من سرطان دارم...
نسترن ماتش برده بود،شوکه خیره شده بود توی چشم های مهتاب،مهتاب ادامه داد:
نسترن من میترسم،نه از مردن،من میترسم بچه هامو تنها بذارم...علی بدون من،سارا بدون من...
به هق هق افتاده بود،سرش را گذاشت روی میز،روی دستهایش،نسترن پشتش را نوازش کرد،باورش سخت بود،انگار قفل به دهانش زده باشند،لبهایش از هم باز نمیشد،دلداری دادن،حرف های امیدوارکننده زدن،چقدر دور و چقدر مسخره به نظر می آمد...چند دقیقه گذشت،هق هق مهتاب به نفس کشیدن های منظم تبدیل شده بود،چشم های مهتاب افتاد به خمیر نان شیرینی که درست کرده بود،دستش را کشید پشت نسترن...،گلوش خشک شده بود،صداش به سختی در می آمد،با همان حال گفت:
-چاییمونم که از دهن افتاد،بیا از اون نون  شیرینا که دوست داریم درست کنیم،

مهتاب سرش را بالا آورد چشم های سرخش را توی چشم های مضطرب نسترن چرخواند،نگاه نسترن میگفت«بیا فکر کنیم حرفی زده نشده،بیا مثل قبل باشیم،خوب باش،خوب باش،لطفا...»
مهتاب لبخند زد:
-باشه
با هم بلند شدند توی سکوت ستاره های کج و‌ معوج درست کردند،سکوت آزار دهنده بود،قطره های اشک نسترن چکید روی خمیر توی دستش،نگاه مهتاب که آمد سمتش،از جاش پرید که:
أه فرو گرم نکردم...
نشست جلوی در گاز فردارش،فندک زد...
خمیرهای شکل داده شده را گذاشتند توی فر،دوتایی جلوی در فر چمباتمه زده بودند،خمیرها داشتند کم کم پف میکردند،مهتاب دستش را انداخت روی شانه ی نسترن،نسترن خودش را بیشتر کشید سمت مهتاب:
-یه وقتایی با علی و سارا نون شیرین درست کن،بذار بشینن پف کردن نونا رو ببینن...
نسترن نگاهش را آورد بالا،چشم های از اشک پر شد،سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:
دوتا قطره اشک از چشم هایش افتاد پایین...گلویش را صاف کرد:
تو خوب میشی،تو حق نداری نباشی...ولی،من همیشه حواسم به علی و سارا هست،همیشه...
نگاه مطمئنش را توی نگاه مهتاب گره زد،مهتاب لبخند گرمی زد،می دانست نسترن بچه هایش را تنها نمیگذارد...دوباره به در شیشه ای فر نگاه کردند نان ها حسابی پف کرده و طلایی شده بودند...نسترن رفت دستکش های فرش را بیاورد...مهتاب بلند شد یک قاشقش برداشت  فرو برد داخل قورمه سبزی از دهن افتاده ی روی گاز،ترش بود،همانطور که دوست داشت...لبخند زد...

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 07:54

داستان زیبایی بود من نمیدونم کسی که سرطان داره چه حالاتی داره ولی اینو میدونم زمانی که به حالت بیهوش و بی حال بیفته دیگه خیلی پیشرفت کرده کرده سرطان کلمه ای است عربی که معنی خرچنگ می دهد چون خرچنگ از بغلین حرکت می کند به همین علت نام سرطان را برا آن برگزیده اند و فرهنگ فارسی لغت چنگار را برای سرطان انتخاب کرده اند و اصل این بیماری کلمه انگلیسی کانسر یا کنسر است و رشد بی رویه و غیر قابل کنترل نوعی سلول است که در همه انواع سرطان مشترک است . اما در این داستان خیلی حالات روحی کسی که این بیماری را دارد بیان نشده است یا اینکه این خانم بسیار روحیه خوب و بالایی دارد. در مجموع داستان خوب بیان شده و کیفیت پذیرایی و توصیف آن بسیار خوب است . از لحاظ ادبی و نحوه نگارش نیز در سطح بالایی قرار دارد . معمولا خانم ها زیاد حرف برا گفتن دارند که در اینجا کم محاوره دارند. و قسمت پایانی آن می توانست هنوز ادامه داشته باشد و زود تمام شده است ....
باز هم از این کارها داشته باشید. متشکرم

ممنونم از نقدی که کردین... یک دنیا سپاس

خاله ریزه چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 08:57 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/


داستانه.... خودت را ناراحت نکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد