روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

داستان کوتاه (1)

 سلام و روزتون بخیر

با یکی از دوستای وبلاگیم که خیلی برام عزیز هست ، شروع کردیم به داستان نویسی...

داستانهای کوتاه... لذتی که در این دو نفری نوشتن هست برای من که غیرقابل وصف هست...



* آدرس دوستم http://never-mind.blogsky.com/

 

هرم ظهر تابستانی کوچه را خلوت کرده بود... التهاب روزهای مرداد و سکوت کشدار ظهر

جز جیرجیر صدای کولر همسایه که برایم حکم جیرجیرک را پیدا کرده بود هیچ صدای دیگری نمی آمد

منتظر بودم که آن سنگریزه ی کوچک همیشگی به شیشه بخورد و یواشکی دور از چشمهای تیزبین مادر، به پشت بام بروم و عارف را ببینم.

چشم چرخاندم و تمام کوچه را از نظر گذراندم،پسربچه ی همسایه در حالی که لخ لخ کنان دمپایی هایش را روی زمین میکشید با کیسه ی پلاستیکی توی دستش از وسط کوچه گذشت، با چشم هایم قدمهایش را دنبال کردم، دور و دورتر میشد و صبرم داشت ته می کشید.

:  «هووووف،پس این پسره کجا مونده...»

همانطور که داشتم سرم را بر میگرداندم یک لحظه دیدم که جای سنگ ریزه ی همیشگی کاغذ مچاله شده ای شیشه  پنجره را لمس کرد و میان کوچه افتاد، دستپاچه شدم...پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم،سایه ی بلندی به کمرکش دیوار کشیده شد و در خم کوچه محو شد...خودش بود،حتی سایه اش را میشناختم...

اما حالا من چطور تا پایین پله ها بروم؟ چطور درب آهنی پر سر و صدای کوچه را باز کنم؟ اصلا چرا کاغذ نوشته؟ چرا مثل هر روز ظهر نیامد حرف بزنیم؟

پاورچین تا بالای سر مادر رفتم. از شر مگس‌های وراج، سرش را زیر رواندازش کرده بود و از صدای نفسهایش میشد فهمید که خواب است.

چادر گلدار روی جالباسی را برداشتم و پاورچین به سمت پله‌ها رفتم. هنوز دسته در را کامل به سمت پایین نکشیده بودم که صدای مادر را شنیدم. شهلا... هول شدم ... آب دهانم را فرو دادم و برگشتم به سمتش... تکان نخورده بود و سرش هنوز زیر رواندازش بود...

: بله

: داری میری پایین ، لباسها را هم از روی بند جمع کن، آفتاب رنگ لباسها را پراند...

نفهمیدم چطور پله ها را دوتا یکی کردم تا به پشت در رسیدم

 پشت در از استرس و دویدن به نفس نفس افتاده بودم، سعی کردم به آرام ترین حالت ممکنه در را باز کنم،آرام آرام بازش کردم و کشیدمش عقب صدای قیژش بلند شد سریع سرم را برگرداندم و به پنجره نگاه کردم مبادا مادرم صدای در را شنیده باشد...کسی پشت پنجره نبود، نفس راحتی کشیدم، در به اندازه ای باز شده بود که من از میانش رد شوم، پایم را از در گذاشتم بیرون، سرم را به دو طرف چرخاندم، کسی نبود، کاغذ مچاله شده افتاده بود دقیقا وسط کوچه نزدیک به جوب! دوباره دو سمت کوچه را چک کردم و پاورچین پاورچین به سمت کاغذ قدم برداشتم، خم شدم کاغذ مخوف را برداشتم و خواستم برگردم که چشمم افتاد به بالکن همسایه، عطیه خانم داشت لباس هایش را پهن میکرد، همانطور که حواسش به جاسازی لباس زیرش پشت یک روسری بود خودم را با چند قدم بلند به خانه رساندم و خدا خدا میکردم که ندیده باشدم!

پشت درکه رسیدم نفس برایم نمانده بود.

دیگه طاقت نداشتم، باید نامه را باز میکردم، هنوز داشتم نفس نفس میزدم که صدای مادرم از بالا به گوشم رسید.

: شهلا کجا موندی؟ لباسا رو هم که جمع نکردی...

بدو بدو به سمت حیاط رفتم، مادرم روی تا کردن لباسها وسواس داشت، باید حتما یکی یکی لباسها را تا میکردم و در سبد میگذاشتم و بعد به اتاق میبردم.

نامه عارف را داخل یقه ی لباسم بردم و آنجا جایش دادم. لباسها را یکی یکی جمع کردم و داخل سبد گذاشتم و بعد سبد را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. خیس عرق شده بودم. مادرم به چشمهایم که حالا عین یک خلافکار دو دو میزد نگاهی کرد و پرسید چی شده؟ گفتم : خیلی گرمه...

سبد را وسط اتاق گذاشتم و خواستم به گوشه‌ی اتاق بخزم که باز مادر گفت:

کجا؟ لباسها را سر جایش بگذار...

دیگر بی طاقت و بدخلق شده بودم... تازه ساره و حسین هم داشتند از خواب ظهرگاهی بیدار میشدند... فکر عصرانه و تلویزیون بعد از آن کلافه ام می‌کرد... باید دنبال راهی میگشتم برای خواندن نامه...

 

هرطور که فکر میکردم این مسخره ترین و تنها راه بود...سبد لباس ها را بر داشتم و بردم گذاشتم جلوی کمد،بعد از جایم بلند شدم و جوری که مادرم ببیندم دستم را گذاشتم روی دلم و رفتم سمت دستشویی،مادرم پرسید چی شده؟گفتم:چیزی نیس دلدرد گرفتم برم دسشویی خوب میشه...

وارد دستشویی شدم و کاغذ مچاله شده که حالا با عرق نمناک هم شده بود را از یقه ام خارج کردم،دستهام میلرزید و قلبم داشت از سینه بیرون میپرید،کاغذ را باز کردم سنگ کوچکی از میانش پایین افتاد:

«شهلا،من دیشب مسعود را کشتم،امروز میروم اعتراف کنم،فراموشم کن»

نامه کوتاه بود و شوکه کننده، و من معنی کلمه ها را نمیفهمیدم، کشتن یعنی چه؟شهلا کیست؟مسعود کدامست؟ اعترافِ چی؟ پاهام میلرزید،روی در سر خوردم و کف دستشویی نشستم، فقط ۴جمله ی کوتاه دنیام را کن فیکون کرده بود...

«خودتو جمع کن شهلا، خودتو جمع کن، شاید اصلا شوخی باشه...» فکر کردم مسعود که بود؟مسعود یکی از دوست های نزدیک عارف بود...همان که یک هوا لاغرتر و کوتاهتر از عارف بود و همیشه ی خدا تابستان و زمستان یک کاپشن کوتاه سورمه ای تنش میکرد...ولی عارف چرا باید کشته باشدش؟!.

صدای حسین را از پشت در میشنیدم... شهلا بیا بیرون..

دوباره نامه را داخل یقه ی بلوزم بردم

از دستشویی که اومدم بیرون اصلا حال خودم را نمیفهمیدم...

مامان گفت: شهلا حالت خوبه... چرا اینقدر رنگت پریده...

صداهای دور و برم را خوب نمیشنیدم... نمیخواستم کسی چیزی از حالم بفهمه به سمت آشپزخانه رفتم... یک لیوان برداشتم و دوتا قند انداختم توش و گرفتم زیر شیر آب.. حوصله نداشتم دنبال قاشق بگردم با اولین چیزی که اومدم دستم شروع به هم زدن کردم... جرعه های بزرگ از آب قند را میخوردم و به اون تیکه کاغذ پاره فکر میکردم و عارف... یعنی چی... عارف اهل این شوخی‌های بی‌مزه نبود... اهل اذیت کردن و غصه دادن به من نبود... ولی این حتما الکیه... ولی من خط عارف را میشناختم... هزاران بار برام چیز نوشته... خدایا این دیگه چه بلایی بود... هیچ جوره هم نمیتونم ازش خبر بگیرم.

در افکار خودم غوطه ور بودم که صدای مامان منو به خودم آورد... شهلا این لباسها را ول کردی وسط اتاق و کجا رفتی.. امروز چته دختر؟؟؟

امروز چم بود... حقیقت داشت این کابوس؟ دست کردم تو یقه بلوزم... کاغذ را که لمس کردم حقیقت عین یک سیلی محکم خورد تو صورتم... چکار باید میکردم؟ چکار میتونستم بکنم؟

از تو کوچه سروصداهای عجیب میومد... صدای داد و گریه.

صداها نزدیک و نزدیکتر میشد...صدای بم مردانه ای با خشم و بغض فریاد میزد
-کشششششتن،پسرمو کششششتن....
صدای همهمه و جیغ زن ها...
-حاج اکبر نکن اینجوری...
مادرم از جا پرید روسری سرش کرد و از پشت پنجره در حالی که سعی میکرد بخشی از صورتش را پشت پرده بپوشاند بیرون را نگاه میکرد
میان اتاق ایستاده بودم،میلرزیدم،نفسم بالا نمی آمد،نمیتوانستم قدم از قدم بردارم...
صدای مشت کوبیدن بر در می آمد...
صدای مادرم را شنیدم:
-اوا این که اکبرآقا قصابه،اومده در خونه ی اسدالله خان...الله و اکبر...یعنی چی شده...
روی دو زانو نشستن،شوخیی در کار نبود،عارف زده بود یک نفر را کشته بود،اسدالله خان پدر عارف بود،خانه ی عارف این ها اوایل کوچه بود و قد ۵،۶ خانه با ما فاصله داشت...
صدای شکسته و دورگه از بغض حاج اکبر به گوشم رسید
-اسدالله،اسدالله بیا بیرون...بیا ببین پسرت به خاک سیاهم نشونده...خوب حق رفاقتمو گذاشتی کف دستم...
صدای هق هق مرد بلند شد...
خودم را کشان کشان به پنجره رساندم،مادرم از صرافت پوشاندن خودش پشت پرده افتاده بود و سرش را کاملا از پنجره بیرون برده بود،من هم کنارش ایستادم نگاه میکردم به جسم در هم شکسته ی مردی که مقابل خانه ی اسدالله خان روی زانوهاش نشسته بود و پیشانیش را به در تکیه داده بود و هق هق دردناکش از میان ازدحام آدم های اطرافش هنوز شنیده میشد...
چند نفر سعی می کردند اکبرآقا را از جا بلند کنند...از کوره دررفت و با چند تکان خودش را از دست کسانی که سعی میکردند زیربغلش را بگیرند و بلندش کنند رهاند...
-پسرمو کشتن لامصبا،پسرمو کشتن و من هنوز جسدشو ندیدم...پسرم از دیشب نیومده خونه...پسر معصومم...
فریادش دردمند بود و صداش از گریه خشدار شده بود...
بیشتر همسایه ها ریخته بودند داخل کوچه،باد دسته ای از موهام را ریخته بود توی صورتم...مادر برگشت سمت من..
-هی چشم سفید،سربرهنه اومدی دم پنجره فضولی که چی؟برو لباسا رو جا به جا کن...
گنگ نگاهش کردم نمیتوانستم چیزهایی که می شنوم را تحلیل کنم...نمیفهمیدم چه می گوید...

در خانه ی اسدالله خان باز شد،از دور فقط میدیدم که هیکل اسدالله در چارچوب در نمایان شده است،با تردید قدم به بیرون خانه گذاشت تکیه اش را داد به لنگه ی بسته ی در و سر خورد و روی زمین کنار هیکل در هم شکسته ی اکبرآقا نشست یکی از پاهاش را تکیه گاه آرنجش کرد و پیشانیش را گذاشت روی دستش...

از همین فاصله هم میشد عجز را در تک تک حرکاتش تشخیص داد...

اکبر آقا بی هیچ حرفی چند ثانیه در سکوت نگاه خالیش را دوخت به اسدالله خان...بعد آرام از جا بلند شد و با گام هایی لرزان و لباس های خاکی و مچاله در حالی که پشتش خمیده بود آرام آرام راهش را از میان جمعیت باز کرد و دور شد...یکباره صداها خاموش شد...فضای غریبی شده بود همه انکار در تردید ماندن یا رفتن بودند،ناگهان صدای هق هق اسدالله خان بلند شد...شانه هایش میلرزید...

عفت جلو آمد دست انداخت و بازوی پدرش را گرفت و سعی کرد از جا بلندش کند...

چشمم افتاد به ابتدای کوچه پدرم در حالی که دو تا نان سنگک توی دست هایش بود داشت می آمد سریع پرده را انداختم و رفتم داخل اتاق...

دلم آشوب بود خودم را به مرتب کردم لباس هایی که چند ساعت پیش جمع کرده بودم مشغول کردم...

چه روز شومی بود،چه لحظات شومی بود...بغض داشتم و راه نفسم تنگ شده بود انگار که یک تخته سنگ گذاشته باشند روی سینه ام...

صدای زنگ در مرا از این افکار خارج کرد، قبل از اینکه بلند شوم، صدای پدر را شنیدم: حسین بابا ، بیا این برکت خدا را از دستم بگیر...حسین دوان دوان به سمت پله ها رفت. صدای سلام کردنش به پدر را شنیدم و اینکه حسین میخواست به کوچه سرک بکشد و پدر با تشر اورا به داخل خانه فرستاد.

 یواشکی به کوچه سرک کشیدم، پدرم داشت با پیرمرد همسایه حرف میزد، معلوم بود که دارد ماجرا را برای پدر تعریف میکند، صداها آرام و بم شده بود، مادرم را میدیدم که با زنهای همسایه پچ پچ میکند، خواهر کوچکتر عارف برای خواهر باردارش آب قند آورده بود و شانه های اسداله خان هنوز میلرزید. عارف تنها پسر آنها بود و برایشان خیلی خیلی عزیز.

حسین داشت صدایم میزد، شهلا این نان ها را... حوصله ی شنیدن صدایش را نداشتم، انگار کابوسهایی که از ظهر دیده و شنیده بودم تازه داشت باورم میشد. نانها را از دست حسین گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم، هنوز دو قدم به آشپزخانه مانده بود که صدای دو رگه ی عارف را که داشت فریاد میکشید شنیدم.

: بخدا زنده است... زنده است... با چشم های خودم دیدم....

نان ها را پرت کردم روی میز آشپزخانه و همانطور سربرهنه دویدم پای پنجره،کوچه خلوتتر از قبل بود و عارف ژولیده و به هم ریخته می دوید...

عارف به در خانه اشان رسید نفس نفس زنان از خستگی خم شد و دست هایش را به زانوهایش تکیه داد،میان نفس های بریه بریده تکرار کرد:م...مسعود...زن...ده...اس...

سلما به سمت عارف رفت دستش را گذاشت پشت عارف و گفت:

مطمئنی داداش؟

اسدالله خان که همچنان مقابل در خانه اش نشسته بود از جایش بلند تمام لباسش خاکی بود،ایستاد،عارف هم کمرش را صاف کرد،پدر و پسر خیره در چشمان هم،شرم را در نگاه عارف تشخیص می دادم،دست اسدالله خان بالا رفت و بی هوا سیلی سختی به گوش عارف نواخت...من در خانه و سلما در کوچه هردو از شوک تکان خوردیم...

عارف سرش را پایین انداخت و اسدالله خان آرام و شکسته به داخل خانه بازگشت...

من هم پنجره را بستم،تاب دیدن عارف را آن طور شرمنده و خرد شده نداشتم..‌.

رفتم نان ها را بریدم و توی ظرفش گذاشتم،ظرف های توی ظرفشویی را شستم،کف آشپزخانه را میسابیدم،فکر داشت میخوردَم...گیریم که مسعود زنده باشه،عارفو دیگه نمیبرن زندان؟اکبر آقا حتما شکایت میکنه...حتما دیه میبرن براش..اسدالله خان هم که وضعش خوب نیست،یعنی چندسال زندان داره؟...اصلا چی شد که عارف و مسعود که اون

جوری رفیق بودن افتادن به جون هم که حالا اینطور به خاک سیاه بشینیم...»

صدای در خانه و متعاقب آن صدای مکالمه ی پدر و مادرم آمد...

«میگن با چاقو زده بودش،بعدم ترسیده بدن بیهوششو ورداشته برده خونه ی یه رفیق دیگش...»

صدای مادرم بود...پدرم در جواب گفت«امان از دست این جوونا،معلوم نشد سر چی دعواشون شده؟»

مادرم گفت«میگن موضوع ناموسی بوده،سر دختر دعواشون شده...مث این که مسعوده به دختری که عارف میخواسته نظر داشته.‌‌..ولی اینا همش حرف مردمه،خدا میدونه چی شده»

رفتم بیرون،پدرم با لبخند نگاهم کرد،من هم لبخند دستپاچه ای زدم،پدر رو به مادرم گفت:«دنیا خیلی خراب شده،حرمت و محرم،نامحرمی داره از بین میره،خدا رو شکر بچه های ما سر به راهن و از این روابط دور...»

نظرات 7 + ارسال نظر
سین پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 11:02 http://entekhab-sepi.blogsky.com/

سلام حتما کلاس داستان نویسی برو بهت خیلی کمک میکنه
چون انگیزش رو داری

کاش نزدیکم بود
خیلی دوست دارم

حامد پنج‌شنبه 30 دی 1395 ساعت 14:57 http://hamed-92.mihanblog.com

دوستتون عشق خارجکی نویسیه
فارسی را پاس بدارن لطفا

انتقال میدم

امیر شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 08:14

سلام
همین که دوست داری بنویسی و اینقدر جال به اون پال و پر می دی و با رعایت علائم نگارشی آشنا هستی از تو یه نوسنده می سازه که یواش یواش برا خودت کسی شدی . داستان های بیشتری را مطالعه کن و فنون داستان نویسی و کتاب هایی که در این زمینه هست را مطالعه کن و منم میشم اسپانسرت

چه سرعت عملی
با چه سرعتی اسپانسر پیدا کردیم
و با چه سرعتی تجاری شدیم

لیلی شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 10:13 http://www.leili1988.blogfa.com

تیلو قرار عاشقانه ات رو بگو هیچ چیز عشق نمیشود

چشم میام میگم
یک کمی صبر بفرمایید

امیر شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 13:46

اشکلاتی که به من احساس می کنم در داستان وجود داره را برات می نویسم شاید در داستان های بعدی به کارت خورد و البته نمیدونم اشکالاتم درست باشه یا نه من فقط نظر خودم را گفتم
نوشتین سایه بلندی به کمر کش دیوار کشیده شد و قبلش نوشته بودی هرم ظهر بود و صدای جیرجیر کولر همسایه ....

اگه ظهر بود پس باید سایه ها کوتاه باشه نه بلند و سایه کوتاه زیر پاست نه رو کمر کش دیوار و غروب ها سایه بلند میشه که رو دیوار بیفته

دوم اینکه اینقدر مادر را خشک و خالی محبت و عاطفه توصیف کردی که ادم یاد کوزت و زن تناردیه کتاب بینوایان ویکتور هوگو می افته .
سوم اینکه مشخص نیست خونه چند طبقه است و چطور اسانسور نداره و خونه محل زندگی شهلا طبقه چندم است و چرا صدای قیز در اینقدر بلند است که صدای اون تا داخل خونه و حتی زیر پتو به گوش مادر می رسه
چهارم مادر که سرش زیر پتو است از کجا می فهمه که شهلا لباس ها را جمع نکرده و چند جا چشم بسته غیب میگه .....
پنجم در مورد شهلا خیلی اغراق شده چون الان دیگه همه تبلت و گوشی و .... دارند و سنگ ریزه مربوط به خیلی وقت پیش است با این وجود اگه فرض کنیم داستان ما در همون زمان بوده ولی با این وجود یه دختر حداقل پانزده شانزده سال این همه دست پاچه و ناشیانه عمل نمی کنه ....
ششم اینکه زنگ ریزه زدن به شیشه پنجره نمی تونه وسیله خوبی باشه برای دیدار با دلبر و معشوق . چون شهلا امکان بیرون امدن از خونه براش فراهم نیست و اگه بخاد از پنجره با هم مراوده کنند ممکنه همسایه ها ببیند و ....

با وجود این به نظرم سوژه آن خوب بود و جایی که پدر و مادر ها فک نمی کنند که ممکنه بچه های اونا هم دچار اشتباه بشند و ....

ممنون از توجهتون
در مورد سایه حتی اگه ظهر هم باشه سایه وجود داره و یعنی تو پیچ کوچه دیده شده
در مورد مادر هم نیاز به یادآوری نیست... مادرها مهربونن ، اگه غیر از این باشه نیاز به توضیح داره
سوم ... خونه مشخصه قدیمیه و نسبت به کوچه بلندتر... یعنی حیاط و کوچه در یک سطح و خونه بالاتر... و اینکه در صدا میده نشون از قدیمی بودن خونه س... مادر هم زیر ملافه بود نه زیر پتو...
یه کم حس میکنم داستان را دقیق نخوندین
خب این داستان مربوط به زمان حال نبود... و البته همه هم تبلت و گوشی ندارن... فکر کنم اشاره کرده بودیم اول داستان که مکان قرار گوشه پشت بام هست...

شاذه شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 22:15 http://moon30.mihanblog.com

سلام تیلوجان
فضاسازیت عالیه! هم این یکی هم قصه ی قبلی. فقط ای کاش.... ای کاش موضوعات شاد دستمایه ی نوشته هات میشد. مثلاً یه عروسی از اهالی همین کوچه... به دنیا آمدن بچه ی اون یکی همسایه... کار پیدا کردن... کنکور قبول شدن... خونه خریدن... زیارت رفتن... هرچیزی که شاد و خوشایند باشه.
وقتی اینقدر خوب می نویسی که آدم رو با خودت می کشونی خیلی حیفه که اینقدر تلخه...


از تعریفت متشکرم
حتما سعیم را خواهم کرد

خاله ریزه یکشنبه 3 بهمن 1395 ساعت 08:25 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

ممنون تیلو جان به نظرم داستانپردازیت خیلی خوبه .. من رمان زیاد میخونم . با این رمان هم تونستم ارتباط برقرار کنم. البته داستان تموم شد یا ادامه داره؟؟

متشکرم از تعریفتون
تمام شد
اینا داستانهای کوتاه هستند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد