روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (20)

باید یک عذرخواهی بکنم برای این پایان....

دیگر نوشتن از اینهمه درد کار من نبود.....

 



 طلاق... این اسم منفور... حالا نوشدارویی بود برا مهرانه

شاید لازم بود

باید تمام میشد این کابوس و بی سر و ته

مهرانه تقاضای طلاق داد... بدون حضور وکیل ... فقط از وکیل مشاوره میگرفتند... وکیلی لازم نبود... آنقدر همه چیز واضح و روشن بود که برای هیچ کارشان نیاز به وکیل نداشتند... فقط با یک وکیل مشاوره های ریز و درشت کرده بودند

پیش قاضی رفت... قاضی پرسید مهریه ؟؟؟؟؟ مهرانه گفت : مهرم حلال جانم آزاد...

قاضی مرد پخته ای بود... نگاهی به مهرانه کرد... دخترم در این سن ... با اینهمه مدرک؟؟؟؟ مهریه حق توست... من پدرانه به تو توصیه میکنم تقاضای مهریه ات را داشته باش...

دیگر هیچ چیز در تحمل مهرانه نمیگنجید

قاضی به پدر مهرانه گفت : اگر دخترتان بی طاب شده در یک پرونده جداگانه تقاضای مهریه کنید، جریان طلاق تمام میشود و طلاق سریع تر انجام میشود و بعد مهریه... مهرانه نمیشنید... کلافه بود... نمیخواست ... هیچ نمیخواست... دیگر دست و پایش در این قفس جا نمیشد... نفس کم آورده بود

آن طلاق سریع... با آنهمه مدرک و دلیل... با آنهمه حکم قانونی و دادگاهی بیشتر از دوسال طول کشید

عموی عدنان هرچه در توانش بود به کار برد تا مهرانه را بیازارد... تا قرارهای قانونی کش دار تر شوند... تا اعتراضها تجدید شوند... دادگاههای تجدید نظر طولدار شوند... و .... در آخر بعد از دو سال از آن قرار یکساله.. مهرانه توانست طلاقش را بدون حضور عدنان ثبت کند.... دیگر حتی بعد از آن روز کذایی... آن روزی که عدنان را کنار آن زن دیده بود... حتی با عدنان چشم در چشم هم نشد....اما شنید که عدنان با یک زن دیگر در یک خانه ی دیگر در فلان خیابان زندگی میکند...طلاقش ثبت شد... و تمام

این قصه ی تلخ با فرجامی تلخ تر به پایان رسیده بود...مهرانه احساس آزادی نکرد

احساس خوب بودن نکرد

هرچه نگاه میکرد مثل کسی بود که حالا تنها در وسط یک چاه عمیق ایستاده است....

به طور عصبی چاق شده بود... پرخوری های نادانسته... کارکردنهای بی پایان... بی خوابیهای دیوانه وار

و مهرانه ای که هیچ نمیگفت... شکایت نداشت... اعتراض نمیکرد...در سکوتش داشت از خودش انتقام میگرفت... از بی خیالیهایش...

حالا میدانست که در روزهایی که فکر میکرد پسران صاحب خانه به خانه ی تازه اش رفت و آمد میگنند، این عدنان بود که با زنهای مختلف به خانه میرفته و در تختخواب او به او خیانت میکرده است...

حالا میدانست تمام روزهایی که پدر درب دفتر را از پارکینگ بسته بود، متوجه شده بود که شبها عدنان به دفتر میرود و از پولهای دخل برمیدارد....

حالا میدانست آن عکسها با اسم چه کسی چاپ شده بود

حالا میدانست طلاهایش را عدنان برای چه میبرده است

حالا میدانست عدنان صحبهای زود به ورزش نمیرفته

حالا خیلی چیزها روشن شده بود... حالا میدانست که عدنان سالهای زیادی با دختر عمویش رابطه داشته است... حالا کابوس تکمیل بود...

از هر طرف میرفت یک نارو خورده بود

از هر سمت نگاه میکرد یه نادانی کرده بود و هیچ جوره آرام نمیشد

قصد داشت در همین رخوت بماند... فکر میکرد در رخوت خواهد مرد و راحت خواهد شد...

هیچ آرزویی نداشت

هیچ خواسته ای نداشت

حتی برای کارش که اینهمه شور و انرژی داشت... دیگر هیجانی نمیدید

معنویتهایش را هم گم کرده بود

هیچ برایش نمانده بود

یکباره در یک روز همه چیز را از دست داده بود و به خاطر دیگران حتی برای اینهمه شکست سوگواری نکرده بود

حالا هم نمیکرد

گریه نمیکرد

تا اینکه خداوند خواست نور بر دل مهرانه بتاباند... به ناگهان در عرض یک هفته پدر و مادر به مهرانه خبر یک سفر حج عمره را دادند...

مهرانه نمیدانست بخندد یا گریه کند... اشک به پهنای صورت آغاز به باریدن کرد

مگر باورش میشد... هفته بعد عازم مکه باشد؟ اصلا برایش قابل درک نبود

در کنار پدر و مادر ... لایق زیارت خانه خدا شده بود...

مهرانه تا آن روز قرآن را ختم نکرده بود... اطلاعات زیادی هم از نحوه ی حج ، فسلفه آن و ... نداشت

بعد از این خبر مهرانه به طور شبانه روزی شروع به خواندن قرآن کرد... قرآن را به طور کامل ختم کرد

کتابهای بسیاری خرید و در همان یکی دو روز آنقدر خواند و خواند تا لبریز از شوق پرواز شد...


مهرانه همه ی دردهایش را در آن سفر اشک ریخت...همه ی دردها را با خدا نجوا کرد و دانست خداوند شنوایی هست که صدای بندگانش را به خوبی میشنود

بعد از بازگشت از این سفر روحانی مهرانه دختر دیگری بود.. دیگر شکست خورده و در خلسه نبود

رژیم غذایی کاملی گرفت ... به وزن ایده آلش رسید.. قرآن خواندن شد همدم روزانه اش... شغلش دوباره به اوج رسید... و آنقدر خندید تا دیگر هیچکس حتی به یاد نیاورد روزگاری را که مهرانه مرده ای متحرک شده بود...






مهرانه روزهای متفاوتی را پیش رو داشت... روزهایی که با روزهای رفته تفاوتهای بسیار داشت... مهرانه دیگر ساده اعتماد نمیکرد اما بدبین نشده بود... مهرانه دیگر همه ی مردم را با یک چشم نمیدید... چشمهایش را باز کرده بود و سعی میکرد همه ی دنیا را با خوبی و بدیهایش یکجا ببیند... حالا دیگر همه ی دنیا شعر و شور و شوق نبود... دنیا خوبی داشت... بدی داشت... شیرینی داشت... تلخی داشت... مهرانه باید روزهای رفته را نیز جبران کند... باید از اول متولد شود... بزرگ شود... قد بکشید و ققنوس وار از میان آتش برخیزد... مهرانه به دنبال فرداهایی که نه به میل دیگران و نه به معیارهای آنها... بلکه به میل خودش با خط کش افکار خودش رفته است... رفته است تا آینده را آنگونه بسازد که لایقش است... که دلش میخواهد... مهرانه سالها بعد به همه ثابت خواهد کرد میشود عاشق بود و عاشق زندگی کرد حتی پس از شکستهای سهمگین... میشود عاشق بود و عاشقی کرد بدون انتظارات بسیار...

مهرانه دختر تازه ای شد...


پایان..............

نظرات 15 + ارسال نظر
delaram شنبه 29 آبان 1395 ساعت 14:53

:)

دخترشیرازی شنبه 29 آبان 1395 ساعت 15:06

پایان تلخ یا تلخیه بی پایان؟

نه
پایان تلخ
تلخیش پایان پیدا میکنه در نهایت

دخترشیرازی شنبه 29 آبان 1395 ساعت 15:14

....

هدی شنبه 29 آبان 1395 ساعت 15:19


سلام عزیزمممممم خسته نباشی

اذر شنبه 29 آبان 1395 ساعت 15:55 http://azar1394.blogfa.com

پس تمام شد

اوهوم
تمام شد

مریم شنبه 29 آبان 1395 ساعت 19:17 http://yohoho.blogfa.com

خوب کردی
من هر دفعه میخوندم قلبم تند میزد و استرس میگرفتم و حتی بدبین میشدم به همه مردا


پس بهتر که تموم شد

امیر شنبه 29 آبان 1395 ساعت 19:31

سلام
قصه مهرانه به پایان رسید ولی قصه مهرانه ها همچنان باز و جاری است . ما قصه های مهرانه را قصه که نه چون آخر همه قصه ها شیرین است . بهتر است بگویم رنجنامه مهرانه .... چه کسی جوابگوی مهرانه ها هست؟ مهرانه ما ، خیلی از خصوصیاتی را داشت که ممکن بیشتر مهرانه ها آن را نداشته باشند مانند تحمل ، صبر ، اعتقادات قوی، درک بالا، سواد و از همه مهمتر خانواده و فامیل دلسوز که در کنار و حتی مقدم تر از او ایستادند و او را از زندگی جهنمی و از دسته عفریته نجات دادند... اما همه مهرانه ها چنین پشتوانه ای دارند؟ آیا همه مهرانه ها چنین بردباری و تحملی را دارند؟ چه کسی حامی و پشتیبان مهرانه ها بوده و خواهد بود....
چه مجازانی در خور و شایسته عدنان و هدنان ها خواهد بود.....
چه کسی مرهمی خواهد شد برای دل زخم خورده و خونین مهرانه ؟ ایا این زخم ها علاج پذیرند ... مگر نمی گویند کشتن یه نفر برابر کشتن تمام جهان است ... آیا این کشتن یک نفر نیست؟ آیا این قتل تدریجی و خاموش مهرانه نمی باشد .... پس چرا قاتلان مهرانه ها راحتر از آنچه فکرش را بکنی در پی طعمه های دیگر هستند... و کسی هم ککش نمی گزد ... عیب کار کجاست؟ در قانون؟ در مجری قانون؟ در عدنان هایی که راحت جرم می کنند یا مهرانه هایی که ساده لوحانه قربانی می گردند....
شاید همه ما از اینگونه قصه ها و رنجنامه ها زیاد شنیده باشیم و حتی مواردی از آنان را بشناسیم و آیا اینان به راحتی می توانند گذشته خود را فراموش کنند و از این کابوس رهایی پیدا کنند...
این زخم چرکین و عفونی و متعفن را فقط با باند و گاز بیخیالی رها کرده اند .....
در این داستان مهرانه ما با توجه به خصوصیاتی که داشت همچون ققنوس در آتشی که با پر و بال خود ساخته بود سوخت و از نو متولد شد هر چند که یقیناً هنوز آن کابوس بطور کامل ایشان را رها نکرده است ولی آیا همه می تونند همانند مهرانه ققنوس باشند....

قضاوت آن با وجدان های شما دوستان ....

أتشی برنگ اسمان شنبه 29 آبان 1395 ساعت 20:00

رهایی از جهنم پایانِ تلخی نیست
اغاز شیرینی ست برای زندگی عاشقانه جدید

باید تلخی ها را از سر بگذرونی ....

mehra یکشنبه 30 آبان 1395 ساعت 13:31 http://paeize-por-rang.blog.ir

ای جانم خیلی خوب شد:))))
الان مهرآنه مثل همون سنگ معدن اس که بعده کلی سختی کشیدن یه تیکه طلای ناب ازش درست شده:دی
ازین جملات کتاب دینی طوری!!
مرسی خسته نباشید

هورا
هورا
هورا

خاله ریزه دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 08:29 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

خدا همه مهرانه ها رو عاقبت بخیر کنه.
مرسی بابت قصه قشنگت

الهی آمین
خجالتم میدین به خدا

حامد دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 15:17 http://hamed-92.mihanblog.com

دیروز قسمت آخر قصه رو خوندم ولی وقت نشد کامنت بدم
حقیقتش اینه که این قصه هیچوقت تموم نمیشه و هر روز مهرانه های جدیدی بدست عدنانهای جدیدی می افتند و این درد و رنج ادامه داره
اون طرف ماجرا همیشه خدایی هست که حواسش به بنده هاش هست و فقط بعضی وقتا دوست داره که اینو یادآوری بکنه
مهرانه و مهرانه ها راه رو اشتباه نمیرن اونا بخاطر قلب مهربونی که خدا بهشون داده همه ی آدما رو از دریچه ی نگاه خودشون میبینن فقط بعضی وقتا بدبیاری میاد سراغشون و بقول آمریکاییها در زمان بد در مکان بد قرار میگیرن و مورد سوء استفاده قرار میگیرن
ولی این پایان کار نیست خیلی وقتا برای از نو ساختن یه ساختمون مخروبه باید اونو خراب کرد و از نو ساخت کما اینکه اونهم واسه خودش هزینه هایی داره و مهمترینش عمره که رفته

بازم ممنون از داستان زیباتون ایشالا بازم داستان بنویسین برامون

حامد دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 15:18 http://hamed-92.mihanblog.com

دیروز قسمت آخر قصه رو خوندم ولی وقت نشد کامنت بدم
حقیقتش اینه که این قصه هیچوقت تموم نمیشه و هر روز مهرانه های جدیدی بدست عدنانهای جدیدی می افتند و این درد و رنج ادامه داره
اون طرف ماجرا همیشه خدایی هست که حواسش به بنده هاش هست و فقط بعضی وقتا دوست داره که اینو یادآوری بکنه
مهرانه و مهرانه ها راه رو اشتباه نمیرن اونا بخاطر قلب مهربونی که خدا بهشون داده همه ی آدما رو از دریچه ی نگاه خودشون میبینن فقط بعضی وقتا بدبیاری میاد سراغشون و بقول آمریکاییها در زمان بد در مکان بد قرار میگیرن و مورد سوء استفاده قرار میگیرن
ولی این پایان کار نیست خیلی وقتا برای از نو ساختن یه ساختمون مخروبه باید اونو خراب کرد و از نو ساخت کما اینکه اونهم واسه خودش هزینه هایی داره و مهمترینش عمره که رفته

بازم ممنون از داستان زیباتون ایشالا بازم داستان بنویسین برامون

حامد دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 15:20 http://hamed-92.mihanblog.com

یک پایان تلخ بهتر از تلخیه بی پایانه


کامنت قبلی هم دوبار اومد

خوشم میاداز این دوبار اومدنه

شاذه دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 22:53 http://moon30.mihanblog.com

خداییش این قصه زندگیت نبود؟
اینو تایید نکن. اگر خواستی جواب بدی جدا به خودم بگو. نخواستی هم به نظرت احترام میذارم


قصه بود... قصه ... فقط همین

شاذه دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت 22:54 http://moon30.mihanblog.com

اتفاقا به نظر من قصه تلخ ولی پایانش شیرین بود. این که مهرانه آزاد شد. مکه رفت و دوباره به زندگی برگشت خیلی خوب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد