روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (15)


 

 باز عدنان رفت

و مهرانه ماند و هزار علامت سوال

علامت سوالهایی با هزاران سوال بی جواب....

شب شد ... تاریک شد... عدنان نیامد... پدر باز برای شب سوم آمد... دیگر مهرانه بی طاقت شده بود

دلش نمیخواست حتی پدر به او کمک کند

میخواست تنها باشد... هیچکس نباشد... اما پدر آمد

عدنان دیرتراز هر شب و آشفته و سراسیمه به خانه بازگشت... پدر از او پرسید کجا بودی؟

با گستاخی گفت که دوست ندارد جواب و سوال پس بدهد... پدر از همانجا به پدر عدنان زنگ زد

گفت که بیایند... گفت که اصلا خبر دارند....

پدر و مادر عدنان آسیمه سر آن وقت شب به خانه مهرانه آمدند... و با گستاخی چند برابر پسرشان گفتند که پسرشان سرکار است... زحمت میکشد.. برای زندگی دختر آنها... پدر مهرانه دیگر آرام نبود... دیگر قرار نداشت... گفت که اگر لازم است عدنان بداند که اگر پدر مهرانه کوچکترین خطایی ببیند عدنان را نخواهد بخشید و پدر و مادر عدنان بدون توجه به حال عروس جوان، تقصیرها را به گردن مهرانه می انداختند... میگفتند که مهرانه آشپزیش خوب نیست.. پدر مهرانه آن وقت شب به مهرانه گفت که میز را بچیند... مهرانه آن شب سالاد بی نظیری درست کرده بود و پلو خورشت جاافتاده... در کنارش دو مدل دسر... هندوانه ها را به شکل قلب قالب زده بود... و وقتی میز چیده شد... همه سکوت کردند...

آن شب مهرانه از دست پدر و مادر عدنان رنجید... از اینکه به جای اینکه مهرانه را دختر خودشان بدانند، تقصیرها را گردن مهرانه انداختند...

پدر مهرانه با عدنان به سختی برخورد کرد... حتی لحظه ی رفتن به او گفت که تهدیدها را جدی بگیرد... پدر مهرانه به عدنان گفت: ماه هرگز پشت ابر نمیماند و بهتر است اگر عدنان مهرانه را دوست میدارد، فکری به حال زندگیش بکند

همه رفتند

مهرانه روی کاناپه کنار هال نشست

به عدنان نگاه کرد

مهرانه عدنان را دوست میداشت؟ آری... همسرش بود... به عدنان گفت بیا حرف بزنیم

عدنان سیگاری روشن کرد... مهرانه اشک میریخت

سیگار کشیدن درحریم خانه مهرانه بی حرمتی بود

در آن شب اردیبهشتی... مهرانه در جهنمی داغ دست و پا میزد... حرف نزدند.... عدنان مهرانه را به خفه شدن دعوت کرد... و مهرانه پذیرفت

مهرانه به تخت خواب رفت ولی هرچه منتظر شد از عدنان خبری نبود... صداهایی از زیرزمین میآمد... اما آنها که در زیر زمین چیزی نداشتند... مهرانه ی خسته به خواب رفت

روزهای شلوغ و پرکار دفتر مهرانه بود

این روزها آنقدر کار و کاسبی مهرانه و پدرش بالا گرفته بود که به زحمت ثانیه ای برای استراحت پیدا میشد... دو هفته ای بود که پسرعمه ی مهرانه نیمه وقت برای کمک به دفترشان میرفت... یک خانم به نام سارا هم به طور ثابت برای صبحها استخدام شده بود و روزهای پرکاری سپری میشد

صبح که مهرانه از خواب بیدار شد، در کمال تعجب دید که عدنان نیست، وقتی به دفتر رفت پدرش به او گفت که عدنان ساعت 5 صبح از خانه بیرون رفته... مهرانه تعجب کرد... اما چیزی نگفت

مثل تمام روزهای شلوغ دیگر مهرانه به سختی مشغول کار بود... سارا هم کمکش میکرد... تلفن زنگ خورد، مهرانه گوشی را برداشت...سفارش کار نبود، کسی پشت خط سراغ پدر مهرانه را میگرفت... یک خانم ناشناس که خودش را معرفی نکرد... خانمی که با حرفهایش تمام دنیای مهرانه را به آتش کشید...

حرفهایی که هر کلمه اش کافی بود تا قلب مهربان و آرام و صبور مهرانه را هزار تکه کند

آن زن خودش را یک دوست معرفی کرد و به پدر مهرانه گفت که همسر مهرانه یک معتاد و مواد فروش حرفه ای است و در کنار یک خانم دیگر در حال زندگی موازی با مهرانه است.....

پدر میلرزید و مهرانه که صدای آن طرف تلفن را نمیشنید کنار پای پدر زانو زده بود و با نگاهش التماس میکرد....

پدر گفت که نمیتواند به یک تلفن اعتماد کند... نمیتواند حرفهای یک صدا را باور کند و آن صدا... و آن صدا... و آن صدا

دلیل هایی با مدرک آورد .... گفت حاضر است مدارک را به دستشان برساند... باز پدر گفت که مدارک ناشناس قابل استناد نیستند

آن صدا این بار تیر آخر را زد.... گفت آدرس خانه ی مشترک عدنان را خواهد داد...

ادرس نوشته شد... مادر .... پدر... اشک.... و مهرانه بدون صدا به دفتر بازگشته بود.. کارهای شیفت صبح را تمام کرد

به خانه اش رفت ، لباسها را داخل ماشین لباسشویی جا داد

جارو زد

گردگیری کرد....

و برای شیفت بعدازظهر به دفتر بازگشت... با پسر عمه صالح مشغول کار شدند....


پدر به دایی و عموی مهرانه زنگ زد و گفت به خانه آنها بیایند، نه آن عمویی که رفیق لحظه های مهرانه بود... چون این روزها مهرانه و عمو کدر بودند...

آن روز ظهر وقتی مهرانه در حال انجام کارهای روزمره بود... عمو و دایی و پدر جلسه گرفتند

قرار گذاشتند به تلفن اکتفا نکنند

به آن آدرس رفتند... ماشین عدنان آنجا بود

زنگ زدند... و دیدند که عدنان از کوچه پشتی گریخت

پیگیر شدند... تحقیقات جدیدی آغاز کردند و هر لحظه چیزهایی شنیدند که در بهت و حیرت فرو می رفتند

شب شده بود... مهرانه و صالح کارهای روز را مرتب کردند و صالح که ازهمه چیز خبر داشت برای مهرانه نگران بود... مهرانه ای که انگار برایش هیچ رخ نداده

مهرانه به خانه ی خودش رفت ... در کمال تعجب همه با هم به خانه اش آمدند....مهرانه چای درست کرد

میوه آورد

نمیدانست چه شده... عموی مهرانه...شروع کرد برای مهرانه شرح دادن.... مهرانه انگار زیر آب بود و صداهای عجیبی میشنید که مفهومشان را نمیدانست... آرام آرام مهمانها به خانه هایشان رفتند... عمو گفت که آنجا میماند... عمو و همسرش نشسته بودند و مهرانه مثل یک روح سرگردان در حال آماده کردن شام بود.. عمو هرچه میگفت مهرانه نمیشنید... ناگهان در کمال حیرت درب خانه باز شد و عدنان به خانه آمد... با وقاحت تمام حتی به عمو سلام هم نکرد...

پدر به عمو سفارش کرده بود که اگر عدنان به خانه آمد کاری به او نداشته باشند

پدر بعدازظهر با مشاورین نیروی انتظامی به یک جلسه رفته بود... اینها پشت پرده هایی بود که مهرانه اصلا نمیدید

عدنان به اتاق خواب رفت

چمدان را از روی کمد برداشت و روی تخت پرت کرد

مهرانه از او پرسید : چه میکنی؟

عدنان: به تو مربوط نیست

عدنان کشوی میز پاتختی را بیرون کشید و مدارکش را داخل چمدان ریخت و کشو را به سمت دیوار پرت کرد

مهرانه بیدار شده بود؟ مهرانه ترسیده بود؟ مهرانه شکست؟ مهرانه ....

مثل شیر غرانی به سمت عدنان رفت... حق نداری اتاق خواب مرا نامرتب کنی... کشو را سرجایش بگذار

عدنان مهرانه را به عقب هل داد و خواست کشوی بعدی را بیرون بکشد

مهرانه دستش را گرفت و چنان عدنان را به سمت کمد هل داد که عدنان حیرت کرد

عدنان دستش را بالا برد که اولین سیلی زندگی را به مهرانه بزند... عموی مهرانه پشت سرش مهرانه ایستاده بود و عدنان ترسید که به مهرانه سیلی بزند... اما مهرانه غرید... سیلی محکمی به عدنان زد و گفت : خانه ی عشقمان را ویران کردی؟ از این خانه بیرون برو... دیگر حرکات مهرانه ارادی نبود... عدنان را به بیرون از اتاق هل داد و بعد به سمت درب خانه ....

نظرات 15 + ارسال نظر
دخترشیرازی سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 16:23

آفرین مهرانه
باید میکشتش این مردکو
این موشه کثیفو
.........................................
خدایا مگه 1 زن چقدر تحمل داره؟

زنها تحمل بی نهایتی دارن... خودشون را در سختی ها نشون میدن

delaram سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 17:22

Afarin b mehrane

نه آفرین نداشت... دردناک بود

دلژین سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 17:45 http://delzhin313.blogsky.com

مهرانه تا اینجاشم زیادی تحمل کرده بود... خوبش شد از اولم باید میرفت بیرون از زندگی مهرانه...

مهرانه اینهمه تحمل کرد که آخر قصه این نباشه....

اذر سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 19:51 http://azar1394.blogfa.com

نمیدونم اینجور مردای کثیف چرا نمیرن با کسی مثل خودشون ؟
اصلا چه مرگشونه
چی میخوان از زندگی دیگران؟

همیشه شنیدی که یه مثل هست که میگه:
سیب سرخ نصیب شغال میشه....

امیر چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 08:04

سلام
در این قسمت متوجه شدیم که عدنان زندگی دیگری هم دارد و شاید هم مواد فروش است ... مهرانه تا این زمان به جای آب به سراب دل بسته بود. نمیدونم در این سراب چه میدید که دوست داشتنش برایش مهم بود. یادمون نرفته که مهرانه در روز عروسی بر بخت شوم خویش می گریست و ناراضی از ازدواج .
نمیدونم چه موقع مهر عدنان وارد قلب مهرانه شد که بسیار جا خوش کرد و بیرون کردنش این همه سخت شد.
کارهای مرموزانه عدنان تلنگری نشد که مهرانه شریک زندگی اش را بهتر بشناسد. مهرانه تا الان مثل کبک سر زیر برف کرده بود و نه خود دنبال کشف حقایق بود و با سر پوش گذاشتن بر غیبت ها و رفتار نامتعادلانه عدنان ، اجازه بررسی توسط پدر ، عمو و یا دیگر کس و کار مهرانه نمی داد.
خانه ای که بر روی آب و سراب بنا شده باشد هر چه بیشتر بماند سست تر و ویرانی بیشتری به دنبال دارد.

اینک که مهرانه همه چیز را میداند تمامی حرمان و ناکامی و نفرت ها و حرف ها و دروغ های عدنان و پدر و مادرش باعث شده که نفرت و انزجار همه وجود مهرانه را پر کند و از مهرانه ای که روح لطیف و پاکش جز خوبی و مهربانی نمی دید الان مثل شیری دژمان مقابل عدنان قرار گرفت و طوری که عدنان از زور بازو و نیروی فوق العاده زیاد مهرانه تعجب کرده بود.
صب می کنیم تا قسمت های بعد

منم منتظرم ببینم چی میشه

خاله ریزه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 09:12 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

لعنت به تو عدنان..

حامد چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 10:21 http://hamed-92.mihanblog.com

پایان تلخ بهتر از تلخیه بی پایانه

دیر شده ولی باید اینکارو میکرد


همینطوره

امیر چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 12:56

پشت ماشینی نوشته بود : چون میگذرد غمی نیست....

میخام به مهرانه بگم : تو هم بگو این نیز بگذرد....

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر ....

رهرو چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 13:16 http://66darjostojoo.blogfa.com

سلام
این یه قصه س ولی اطرافمون پر از ماجراهای مشابه همین قصه ست
ما نباید به این ماجرا صرفا به چشم یه قصه نگاه کنیم، باید درس بگیریم، باید روش درست رو یاد بگیریم تا اشتباه مهرانه رو تکرار نکنیم ...
عدنان آدم درستی نبوده
اما مهرانه هم نباید پنهان کاری میکرد
حتی اگر نیخواست پدر و مادرشو نگران بکنه باید با یه مشاور یا شخص معتمد و آگاه دیگه صحبت میکرد.
...
باشد که درس عبرتی باشد برای آیندگان...
پ.ن: چنهان کاری در دوره عقد کاری به شدت اشتباه است...

منم موافقم که پنهان کاری خیلی اشتباهه

دخترشیرازی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 13:19

دردناکه اما اینکه بفهمه میتونه خودشو نجات بده کمی آرومترش می کنه
کاش قصه ی مهرانرو همه ی دخترا میتونستن بخونن
مهرانه درد میکشه من تجربه میگیرم ای چه وضشه؟
................................................................
1فیلیپینی میزد همون اولاش به عدنان حل بودا
..................................................................
چالش در چه حاله خانم؟

کاش دختر ایرانی بجای سنتی کمی عاقل بزرگ میشد...


چالش وضع خوبی نداره

دخترشیرازی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 15:38

نه دیگه نداشتیما
لطفا به چالشت بیشتر فکر کن و تمرکز کن

امیر چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:27

شب های خوب و مقدسی هست التماس دعا

mehra پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 09:10 http://paeize-por-rang.blog.ir

عخی پونزدههه:))))مرسی مرسی:*
ایول مهرانه...از اول باید همین کارو میکرد با این عدنانه بوق!!!!
هی وای...مواد فروش حرفه ای؟! اگه زودتر به خانوادش میگفت حتما زودتر پیگیرش میشدن ولی خب ماهیو هر وقت از اب بگیرن تازه اس! خوبه که مهرانه بالاخره چشماشو باز کرد:))

گلشن پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 22:07

من مطمئنم مهرانه چندسال دیگه که عاقل تر بشه از عملکرد اون موقع خودش ناراضی میشه و با خودش میگه حق اون مرد این بود که اصلا براش صبوری نکنم و با تیپا از زندگیم خیلی زودتر پرتش می کردم بیرون!

Meredith پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 19:29

چقدر عنان بی لیاقت و پست بود....چقدر مهرانه صبور و لایق انسانی که خوشبختش کنه
چقدر ناراحت کننده بود این داستان.امیدوارم ته ماجرا خوش تموم شه.مهرانه لیاقت یک زندگی خوب و یک مرد خوب رو داره.امیدوارم با یک مرد خوب ازدواج کنه و همه ی این روزهای بد از یادش بره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد