روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نگاه خدا همراه لحظه هاتون

سلام

روز بخیر

امیدوارم روزهاتون اونقدر شیرین و گرم باشه که خنکای این پاییز بهتون حسابی بچسبه

این هفته ، هفته ی شیرینی هست برام

درسته که خیلی خیلی شلوغ و پر کارم

اما در انتظار پنجشنبه ای لبریز از عشق و خاطره ام

میدونم که مثل همیشه دعاهاتون همراه منه

دوستتون دارم

نظرات 11 + ارسال نظر
خاله ریزه یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:19 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

به به !!! قرار عاشقانه در یک روز پائیزی

محشریه در نوع خودش

دخترشیرازی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 08:20

سلام خانم طلا
به به چه شود این پنجشنبه بعد از چندین و چند روز

ممنونم عزیزترین

mah یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 09:14

وای تیلو حیلی خوشحال شدم واسه قرار عاشقانه منم در گوشی بهت میگم منم اولین هفته ای هست که میخوام 8 روز برم سفر و همسرم رو 8 روز نمیببینم تا حالا نشده 8 روز دور باشیم ولی من انقدر هیجان مسافرت رو دادم اصلا به دلتنگی فکر نمیکنم و ما اینیم دیگه

هورا
هورا
دلتنگش که بشی هزاربار بیشتر عاشقش میشی
هوراباش

امیر یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 09:16

تقدیم به تیلای عزیز(تیلوی خوب)

در کوچه باغ خاطرات زندگی قدم میزدم و خنکای پاییزی روح مرا به ماورای زمین برده بوده یک لحظه خودم را در کوچه ای پاییز زده دیدم
یک عمر عاشق پاییز شدم
فصل طلایی من، زیباترین فصل سال در برابر چشمهای من
در این کوچه باغ پاییزی، اگر بی احساس هم باشی، این فصل رویایی تو را به اوج احساس خواهد برد
حالا من هستم و قلب پر احساسم و یک دنیا برگهای طلایی
از آسمان می بارد برگ، بر روی زمین ریخته یک دریای برگ...

متشششششششششششکرم
بی نظیری به خدا

دلژین یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 13:46 http://delzhin313.blogsky.com

هوووراااا قرار عاااشقانه

امیر یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 13:52

در عصر پنجشنبه ای از ماه عاشقان، پاییز که گرمای دیگر هرم و تک و تای خود را نداشت با آقای عشق در کوچه باغ های پاییز قدم می زدیم و پا به پای عاشقانه های تو .....همسفر می شدم ...تا افق....

همانجا که گرمای خورشیدش هرگزجای گرمی نگاهت را نمیگیرد

و دلی که در پشت تنگ می شود برای فرشته های دنیایم،

مزه مزه میکنم بودن با تو را .....طعم شیرینش را

شهد هیچ عسلی ندارد ........

ذهنم درگیر خاطرات قبل از آشنایی با تو بر می گردد. خاطراتی که حتی یادش نیز قلبم را می آزارد. یادآوری آن روز ها فلش بک زندگی ام جلوی چشمانم به نمایش در می آید.... که
گردبادی از واژه ها در سرم چرخ می خورد، یاخته های مغزم بی محابا به هم می کوبند.

باران کلمات که باریدن بگیرد آرام می شوم.

تنها صدای کلاغی گرسنه ذهنم را به سمت خود می کشد، لاجوردی آسمان هم بغض کرده

گویی او هم دل باریدن دارد.

کوچه خالی از قدمی که روان گونه اش گردد.

شاخه ها چقدر سرد و ساکتند. حتی خاک باغچه هم می خواهد حرف بزند، اما رمقی برایش نمانده

وقتی پلک پنجره ای بالا نرفته است....

وقتی نسیمی از مهر، شمشادهای کوچه را به رقص نمی آورد و مضمون تازه ای زخمه بر تارهای باد نمی زند....

دیگر چرا بگویم؟........ همان سکوت آرام بخش تر است...

و چه بی صدا دلهای خسته و ناشکیب را تسلی می بخشد!...

شاید این نگفتن به نفع آسمان باشد؟.... نمی دانم....

آقای عشق متوجه من شده و من بدون اینکه بدانم کجا هستم در دنیای گذشته ام غرق می شوم و ....

نمیدانم چه مدت زمان در این حال بودم که دستی را بر شانه ام حس کردم ..... ناخودگاه با سرعت برق به دنیای تازه برگشتم و متوجه شدم که رد اشک بر گونه هایم جاری شده و ....

آقای عشق ضمن دادن برگی دستمال گفت: نخواستم آرامش و خیال ات را بر هم بزنم اما طاقت غمگین بودنت را هم نداشتم ....
طاقت نداشتم سرشک غم و اندوه را بر چهره مهربانت شاهد باشم ....
سپس دستم را گرفت و به بوفه پارک برد و با خوردن قهوه تلخ کام خود را شیرین کردیم و ....


نوشته از نوع ادبی بی نظیر بود... کلمات زیبا... قصه خوب
اما تو واقعیت قصه شکل دیگه ای هست

امیر یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 14:12

من قصه می گویم نه واقعیت ...
قصه ای که دلم می خواهد پایان خوبی در پی اش باشد
بیشتر اوقات پایان واقعیت ها تلخ است و دلگیر و ناراحتت کننده ....
اما من تو ضمیر و افکارم فارغ از واقعیات سیر و سفر می کنم و ....
بعد ایده الیستی بر سایر ابعاد تسلط دارد هر چند که این مطلوب نیست و باید با واقعیات زندگی کرد نه در عالم رویا و هپروت ...
اما چون نمی تونم خودم را با واقعیات هماهنگ کنم ناچار به دنیای تخیل پناهنده شده ام ....


کاش شما با این قلم زیبا و با این دایره گسترده کلماتی که به جا ازشون استفاده میکنید، خودتون داستان مینوشتید

امیر یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 18:19

من و داستان؟
بقول امام راحل (ره)
این ران ملخی است به درگاه حضرت سلیمان

شب اول محرم است و التماس دعا

امیر دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 07:21

در خنکای صبح دم پاییزی که هوا بسیار دلپذیر است صبح بخیر می گویم و میخام بگم که کمی تا قسمتی کم کار شدین نه قصه را ادامه میدی و نه ....
تکونی به خودت بده و ....

دخترشیرازی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 13:41

حامد دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 15:14 http://hamed-92.mihanblog.com

بعد اینهمه دوری چه دیداری بشه این دیدار

دیدار عاشقانه تون سرشار از عشق باشه تیلو خانوم

ایشالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد