روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (14)


  امشب پدر قصد رفتن نداشت

گفت می ماند تا عدنان برگردد

در دل مهرانه غوغایی عجیب بر پا بود... میترسید عدنان مست برگردد.. میترسید... نمیدانست از چه اما میترسید

نمیخواست زندگی دیگران را خراب کند... بارها این قصه را با خودش مرور کرده بود... نمیخواست پدر و مادرش غصه بخورند... نمیخواست خواهران و برادرش صدمه ببینند... به خودش کمتر فکر میکرد... میگفت این روزها بگذرد... بهتر میشود... پیش برود ... بهتر میشود... اما انگار قرار نبود چیزی دراین روزها بهتر شود

پدر ماند... ساعت نزدیک یک شب بود که عدنان بازگشت

دست های مهرانه یخ کرده بود... داشت از درون میلرزید... عدنان با قیافه ی حق به جانب به خانه آمد

گفت : مهرانه شام بیاور...

مهرانه با صدای لرزان گفت : دوباره گرسنه شده ای؟

و عدنان که نمیدانست مهرانه هزار دروغ برای آبرو داری به هم بافته .....

پدر رو کرد به عدنان و گفت: شبهای زیادی است که حواسم به رفت و آمدهایت هست، روزهای زیادی است حواسم به رفتارهایت هست... داری مسیر را اشتباه میروی... امشب وقت برای نصیحت نیست... وقت برای حرف زدن نیست... اما بهتر است با همین تلنگر بیدار شوی...

پدر و مادر رفتند

عدنان خانه را جهنم کرد

تا توانست بددهانی کرد

تا توانست به مهرانه غر زد و نیمه شب از خانه بیرون رفت....

جان مهرانه به لب رسیده بود... دیگر اشکها همدم مدامش بودند... تا صبح گریه کرد

فردا روز شهادت امام رضا بود... برای نماز صبح رو به قبله نشست و دخیل بست به امام رئوف...........

شهادت امام رضا تعطیل بود و عدنان صبح هنگام به خانه آمد و لباس عوض کرد تا دوباره بیرون برود

مهرانه التماسش کرد

گفت هرجا میروی با هم برویم

مرا تنها نگذار

اما عدنان گفت که با دوستانش به شکار می رود... نمیتواند زن با خودش ببرد... و رفت

شب شد... قلب مهرانه تند و تندتر میزد... ساعت نزدیک نه باز پدر به خانه شان آمد و عدنان باز نزدیک ساعت یک به خانه رسید

وقتی پدر را دید جا خورد

پدر فقط به عدنان نگاه کرد و رفت... حتی جواب سلامش را هم نداد

و عدنان باز خانه را برای مهرانه جهنم کرد

عدنان گفت : شماها به من شک دارید... من فردا عکسهای امروز را چاپ میکنم و به تو نشان میدهم

فردای آن روز عدنان با یک پاکت عکس بازگشت و با فریاد عکسهای خودش را که در صحرا با سعید مشغول شکار بودند به مهرانه نشان میداد... مهرانه اشک میریخت... و بعد عکسها را روی میز پرت کرد و از خانه خارج شد....

مهرانه وقتی آرام شد دید که روی پاکت عکسها اسمی به غیر از اسم عدنان نوشته است

تعداد عکسهایی هم که روی پاکت نوشته خیلی بیشتر از تعداد عکس های موجود است... و نگاتیوها هم موجود نیست

فکر کرد در عکاسی اشتباهی رخ داده

به عدنان زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد و عدنان با بی اعتنایی گفت که خودش پیگیری خواهد کرد

شب شد... دوباره دل مهرانه تند زد... دوباره پدر امد و دوباره عدنان ساعت یک بازگشت... این بار پدر یقه ی عدنان را گرفت

به عدنان گفت: امشب آخرین شبی بود که به روی رفتارت چشم میبندم... اگر دخترم را نمیخواهی، حق آزارش را نداری، برو به سلامت... اما این را بدان سوراخهای ریز روی شلوارت را شاید مهرانه نبیند، اما من میبینم، انگشت اشاره سیاهت را شاید مهرانه نبیند، اما من میبینم، دیرآمدنهایت را من میبینم....

عدنان آن شب هیچ نگفت

دیگر سر مهرانه هم داد نزد

صبح هم مثل روزهایی که میگفت به ورزش میرود زود نرفت

اما کلامی هم با مهرانه حرف نزد....

مهرانه به شلوارش نگاه کرد، عدنان فریاد زد : کمک سعید جوشکاری میکرده است... مهرانه ی متعجب گفت: فدای سرت... یک شلوار است دیگر...

عدنان به سر کار رفت .. اواخر اردیبهشت بود و دفترمهرانه لبریز از کار...

مهرانه صبح تا بعدازظهر باکارهای دفتر مشغول بود که عصر هنگام، خاله ی مهرانه به دیدنش آمد .

خاله مهرانه در همان کوچه ای زندگی میکردکه مهرانه و خانواده اش زندگی میکردند.

خاله بعد از سلام و احوال پرسی به مهرانه گفت که عدنان را با دختری در خیابان دیده است... مهرانه کمی به خاله نگاه کرد و گفت : حتما خواهرش بوده؛ خاله گفت که خواهر و مادر و اطرافیان عدنان را میشناسد... مهرانه باز فکری کرد و گفت حتما همکارش بوده و خاله گفت شاید.... و رفت

مهرانه اصلا نگران نشد.. اما به عدنان زنگ زد و موضوع را به او گفت، نیم ساعت نگذشته بود که عدنان از راه رسید....

مهرانه متعجب بود که این وقت چه شده که عدنان فراری به خانه آمده... مهرانه در دفتر مشغول کار بود که عدنان شروع به فریاد زدن کرد و قرآن را از روی میز مهرانه برداشت و به درب خانه ی خاله رفت... مهرانه مبهوت بود... پدرش هم نگران... مادرش... خواهرانش... برادرش.... همه ی اهل کوچه... و عدنانی که فقط داد میکشید... بیایید قسم بخورید... بیایید دست روی قرآن بگذارید... بیایید....و خاله و شوهر خاله ای که مستاصل به عدنان و بقیه نگاه میکردند....خاله گفت که حاضر است قسم بخورد.. شوهر خاله هم همینطور... اما مهرانه دست عدنان را گرفت ، قرآن را گرفت و عدنان را به خانه برد.... در میان چشمهایی که مبهوت بودند... کسی حتی حرف نمیزد... مهرانه عدنان را به خانه برد... و گفت اصلا چه اتفاقی افتاده... قسم برای چه... خاله تو را دیده و من پرسیدم با که بودی؟ همین.... دستهای مهرانه میلرزید... دست عدنان را گرفت گفت حالا تو باید قسم بخوری... باید قسم بخوری که مرا دوست داری... باید قسم بخوری که صادقانه داری با من زندگی میکنی.... باید قسم بخوری که راه را به خطا نمیروی... برای زندگی مشترکمان تلاش میکنی... عدنان برآشفت... مهرانه را پس زد و به اتاق خواب رفت... گوشی عدنان زنگ خورد.... عدنان گوشی را برداشت و به سرعت از خانه خارج شد...

نظرات 9 + ارسال نظر
دخترشیرازی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 16:01

.........


شرمنده ام
داستان بعدی را شاد و مفرح مینویسم

دخترشیرازی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 16:37

نه نه
این یعنی واقعا از دسته این مرد حرفی دیگه ندارم بگم
اتفقا بزار یاد بگیریم
از زندگیه مهرانه درس بگیریم.


مممنونم

امیر چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:12

مهرانه چقدر نکات و ریزه کاری ها را دقیق نوشته نوشته 1 سوراخ های روی شلوار، انگشت اشاره سیاه و ... این نشانه ها مربوط به اعتیاد می باشد . ولی باز جایی گفته که مست به خانه می آمده یعنی هم اعتیاد به مواد مخدر و هم به الکل .... در آن موقع احتمالا مواد مخدر صنعتی امروزی نبوده و مربوط به تریاک بوده که با اتش و منقل سرو کار داشته ...
عدنان گل بود به سبزه هم آراسته شد .... یعنی تمام موارد منفی که میشد جمعی از ادما داشته داشته باشند بحمداله تنهایی دارا بود ...
اعتیاد هم بهمواد مخدر و هم الکل ، بد زبانی و حرفای بی ربط زدن و بی احترامی به خانواده و بزرگتر (پدر همسر) ، همراه شدن با دختران و زنان نامحرم و ...

باید علت یابی میشد که چرا عدنان به بیراهه کشیده شده است ؟ ایا قبل از ازدواج هم این خصلت ها را داشت؟ اگر داشته ، وجدان پدر و مادرش کجا بود که زندگی مهرانه را به نابودی کشاندند ... گیرم مسلمان نبودند، آیا انسان هم نبودند که یک ذره انسانیت تو وجودشون باشه و زندگی دختری با این همه استعداد و انرزی و بلند پروازی را لگد مال کنند. اف بر مردم این دنیا که ....

اگر بعد از ازدواج این مشکلات به وجود آمده باید علت اینکه به راه کشیده شده چی بود و کی در وظایفش کوتاهی کرده ....

بقول شاعر:
گیرم به فریبت که جهان را بفریفتی
با دست انتقام طبیعت چه می کنی؟

چرا صبور نیستی عزیزدل؟
میدونی که مهرانه هنوز چیزی از اعتیاد و این حرفا نمیدونه؟
میدونی که مهرانه فقط کمی بوی الکل حس میکنه و به حرفای عدنان اعتماد میکنه؟
میدونی که مهرانه چشماش هنوز عدنان را دوست داره؟

سپینود چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 22:12

خیلی داستان آموزنده ایه
من از اولش پیگیرم
بنظرتون چی باعث انتخاب اشتباه مهرانه و خوانوادش شده؟
عدنان که ادم مناسبی به نظر نمیاد
یعنی چطور باید قبل ازدواج فهمید که طرف به درد زندگی نمیخوره
مهرانه یا خانوادش قبل و توی تحقیقات کجا باید تامل میکردن؟
چیزی که خانواده ها و دخترای زیادی رو از ازدواج میترسونه عوض شدن اون ادم توی زندگیه ..چطور میشه فهمید که این ادم ممکنه اونجوری که به نظر میاد نباشه؟

میدونی مهرانه و خانواده اش به یه سری تحقیق از آدمها بسنده کردند و ما باید بدونیم که حتی بدترین آدمها بدترین کارها را در خفا انجام میدن... در ضمن در خانواده های ایرانی یه تفکر فوق غلط از قدیم رایج بود... اینکه زنش بدیم خوب بشه...
با شناخت بیشتر... رفت و آمد... دیدن رفتارها به سادگی میشه تشخیص داد
مهرانه و خانواده اش باید یه دوره نامزدی را سپری میکردند ... یا مهرانه در دوران عقد به جای پوشوندن مشکلات و خوب جلوه دادن عدنان باید با پدر و مادرش در مورد موارد موجود حرف میزد
به نظر من سبک الان ازدواج خیلی چیزها را مشخص میکنه... وقتی نامزد میشن... ترس ازعقد و طلاق وجود نداره... موقعیت شناخت خیلی بهتر فراهم میشه

امیر پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 06:58

سلام و صبح بخیر
بله حق با شماست ...
اما این سریال همانند سریال های دیگر ایرانی با دیدن قسمت اول میشه تا اخر سریال را فهمید. آدمای نقش منفی خیلی خیلی بد و ادمای نقش مثبت خیلی خیلی خوب . اینجا نقش خاکستری وجود نداره یا همه سیاه یا همه سفید ...
چشم منبعد دیگه نه پیش داوری و نه پس داوری بلکه فقط خواننده هستم

سلام روزت بخیر و شادی
قدیما اینقدر زود بهتون بر نمیخورد
خب اگه شماها نظر ندین... پیش داوری و پس داوری نکنید من برای کی بنویسم؟
با چه امیدی؟
در ضمن به نظر من تو این داستان خاکستری ترین انسان خوده مهرانه است... که اینهمه بازی زندگی را نابخردانه داره پیش میبره

حامد پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 10:12 http://hamed-92.mihanblog.com

دلیل این دوست داشتن مهرانه و موندنش رو درک نمیکنم
توی دنیای واقعی هم موارد زیادی از این قبیل دیدم که معمولا مرد هرچقدر منحرفتر و عملی تره برعکس یه زن وفادار داره نمیدونم چرا
شای دلیلش این باشه که .......... اینجا نمیشه گفت

نه دلیلش سکس نیست
دلیلش این هست که زن ایرانی وفاداری یاد گرفته
زن ایرانی یاد گرفته آبروی همسرش را نگه داره
زن ایرانی یاد گرفته شاید اشتباه... شاید نادرست... فرهنگ شده...
میدونی مهرانه از اسم طلاق هم وحشت داره
مهرانه نمیتونه حتی به جدا شدن فکر کنه
مهرانه با لباس سفید رفته خونه ی این مرد فکر میکنه با کفن از خونه ی این مرد باید بیرون بیاد
بچه س
کم تجربه س
هنوز نمیدونه زندگی واقعیه چیه

خاله ریزه شنبه 10 مهر 1395 ساعت 07:55 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

داستان تلخ و جذابیه ممنون که وقت میذاری و مینویسی برامون

حامد شنبه 10 مهر 1395 ساعت 10:00 http://hamed-92.mihanblog.com

آخه به چه قیمتی؟؟؟

قیمتش میشه تمام جوانی مهرانه

گندم دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 22:08

می دونم که مهرانه خودتی
خیلی از جاها داستان از دستت در رفته و گوینده داستان متکلم وحده شده
ولی چرا دوستان تعجب می کنند
ما هم مهرانه داشتیم تو فامیل توی دوستام اینقدر مهرانه سراغ دارم ...

من یک معلمم و هر ساله در بین دانش آموزانم قربانیانی از این دست یکی دو تا داریم

البته که مهرانه من نیستم
این یک سبک داستان نویسی هستش
از دو جهت بیرونی و درونی به داستان نگاه میکنه....
هرچند هر داستانی برگرفته از واقعیاتی هست که در اطراف ما کم نیستند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد