روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (13)

  از یزد بازگشتند

از راه نرسیده سعیدزنگ زد... عدنان رفت

مهرانه در بهت بود

حالا علاوه بر شوک و بهت خجالت کارهای عدنان هم اضافه شده بود

خانواده ی مهرانه طبقه بالا زندگی میکردند... از این مسافرت خبر داشتند... از این سریع رفتن و سریع آمدن... از اینکه نه سوغاتی در کار بود نه هیچ چیز دیگری، مهرانه خجالت میکشید

عدنان نیمه های شب بازگشت و وقتی آمد مهرانه داشت گریه میکرد و عدنان در مقابل جمشهای بهت زده مهرانه سیگاری روشن کرد و کنار پنجره ایستاد

مهرانه دیگر لبریز از درد شده بود... مگر میشد همسر مهرانه سیگاری بکشد؟

دیوانه شده بود

داد کشید... التماس کرد... حرف زد و تا خورشید طلوع کند با عدنان به هزار زبان گفت ، اما بی فایده بود

انگار دیگر در پس چشمهای عدنان چیزی برای عشق ورزیدن به مهرانه نبود

هرچند ادعا میکرد عاشق مهرانه است.... و فردا شب با یک گردنبند گرانقیمت به خانه بازگشت

اما این چیزی از درد مهرانه نکاست

مهرانه صبح همان روز به مادر عدنان تلفن زد و ماجرا را تعریف کرد و مادر عدنان در جواب عروس نگرانش سکوت کرد و در اولین فرصت که مهرانه را دید او را به کناری کشید و گفت نباید از این ماجرا به کسی چیزی بگوید... گفت که عدنان که سیگاری نیست ، تو او را عصبانی کرده ای و او دست به این کار زده... اما مهرانه معتقد بود کسی که سیگاری نیست که در ماشینش سیگار نگه نمیدارد... اما...

روزها گذشت

عید از راه رسید

روز اول عید بود و طبق عادت دیرین خانواده ی مهرانه ...همه خانه پدربزرگ که بزرگ خاندان بود جمع میشدند... مهرانه هرآنچه کرد عدنان از رختخواب بیرون نیامد و گفت مهرانه حق ندارد حتی درب را به روی کسی بگشاید... مهرانه صدای خانواده اش را میشنید که داشتند به عید دیدنی میرفتند و هرچه زنگ آنها را زدند جوابی نشنیدند و مهرانه باز اشک ریخت...

عدنان حتی برای ناهار از رختخواب بیرون نیامد... حتی حاضر نشد به سفره رنگارنگ عروسش نگاهی بیندازد

و مهرانه باز با چشمهای گریان سفره را جمع کرد

بعد ازظهر شد

مادر مهرانه زنگ زد

مهرانه بهانه آورد و گفت خودش سرما خورده و بیرون نمی آید

شب شد

نیمه شب مهرانه از خواب بیدار شد ... دید وسط هال خوابیده است.. اصلا کی خوابش برده بود... چگونه خوابش برده بود... مهرانه که اصلا قصد خوابیدن نداشت... عدنان کجا بود... تمام خانه را گشت ، اصلا عدنانی در کار نبود... پارکینگ را نگاه کرد... ماشین هم نبود

مهرانه پتویش را دورش پیچید و به حیاط رفت

تا صبح توی حیاط نشست و به آسمان چشم دوخت

نه حرفی برای گفتن داشت ... نه گله ای ... نه دعایی... نه اشکی

صبح که عدنان آمد با صدای بلند شروع به دعوا کرد و گفت که دیروز مهرانه به او بی توجهی کرده و چون غذا نخورده بوده نصفه شب حالش بد شده و به بیمارستان رفته و تا صبح زیر سرم بوده... ولی مگر میشد... مهرانه با آن خواب سبک... چطور اینگونه خوابش برده بود

روزهای عید گذشتند و حتی یک روز عدنان به دل مهرانه راه نیامد

عدنان اینبار به تنهایی به روستایشان رفت

وقتی بازگشت آنقدر شاد بود که در پوست خود نمیگنجید

دیگر شبها موبایل از دستش نمیفتاد

میگفت با سعید حرف میزند

مهرانه در لاک خود خزیده بود

اعتراض نمیکرد

با سیلی صورتش را سرخ نگه میداشت

نمیخواست پدر و مادرش نگران شوند... لب باز نمیکرد... اما کدام پدر و مادری هستند که رنگ رخسار فرزند خود را ببیند و گول لبخندهایش را بخورند...

حالا دیگر عدنان شبها خیلی دیر به خانه می آمد

و صبح های خیلی زود از خانه خارج میشد... به مهرانه میگفت صبحها به پارک میرود برای ورزش صبحگاهی... هرچه مهرانه اصرار کرد که او را هم با خودش ببرد گفت که با همکارانش است و دوست ندارد همسرش جلوی آنهمه مرد ورزش کند... هرچه مهرانه اصرار کرد که من فقط تا مسیر پارک را با تو همراهی میکنم و بعد خودم بازمیگردم ... بی فایده بود

مهرانه هر روز افسرده تر میشد

یک شب مهرانه حدود ساعت ده شب تک و تنها توی خانه نشسته بود و گریه میکرد

زنگ در به صدا در آمد... مهرانه اشکهایش را پاک کرد... پدر و مادر مهرانه آمده بودند به آنها سر بزنند... کاری که کمتر وقتی رخ میداد... چون تمام روز مهرانه پیش آنها بود... وقتی وارد شدند مهرانه طبق معمول به دروغ گفت که عدنان سر شب به خانه آمده و برای کاری بیرون رفته و به زودی بازمیگردد.... چای آورد با دلهره... میوه چید با دلهره... ساعت از دوازده گذشته بود و سکوت فضای خانه را پرکرده بود...

پدراز مهرانه پرسید هرشب همین است؟؟؟؟

مهرانه گفت : نه ... امشب برای کاری رفته... می آید

پدر شبهای زیادی پیگیر نبودن عدنان میشد... و مهرانه بهانه های رنگ به رنگ برایش می آورد

اما امشب....


نظرات 12 + ارسال نظر
محمد دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 15:35 http://newsme.blogsky.com

سلام و وقت به خیر
وبلاگ تان زیباست و مطالبش دلنشین پر محتوا
موفق باشید


ممنون

سین بانو دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 16:16 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

وایی آخه چرا پپنهان کاری

خب بعضیا واقعا زندگی مشترک را درک نمیکنن
مهرانه داشت آبرو داری میکرد برای همسرش مثلا

دخترشیرازی دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 16:30

نمیشه یهو عدنان بره و دیگه پیداش نشه گندشو از زندگیه این دختر پاک کنه؟

بره هم این گند پاک شدنی نیست

اتشی برنگ اسمان دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 20:15

حالم از این عدنان ها بهم میخوره

امیر دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 20:39

سلام
گاهی بعضی زخم ها کوچک هستند که با چسب انگشت میشه اونو پانسمان کرد. و نیازی هم چرک خشک کن نیست گاهی بزرگتر است که شاید نیاز به یکی دو بخیه داشته باشد این هم را میشه تحمل کرد ولی باید آنتی بیوتیک خورد گاهی زخم ها آنقدر عمیق است که نیاز هست بیمار بستری شود و بخیه زد و تحت نظر پزشک بود و مراقبت زیاد نیاز داره . و اگه زود مداوا نشه عفونت می کنه و ممکن نیاز باشه عضو را قطع کرد حالا زخم دل مهرانه از نوع سوم بود که نیاز به مراقبت و مداوا بود ولی مهرانه با حجب و حیای خودش ، که خاص بانوان متعهد و با اصالت هست خواست با سرخ نگه داشتن صورت با سیلی و لبخند های تصنعی حفظ زندگی کند غافل از اینکه حجب و حیای اون نه تنها کمکی نکرد بلکه از یک طرف باعث جری شدن عدنان ، بی توجهی خانواده عدنان و از سوی دیگر نابودی خود و زندگی اش شد . با سرپوش گذاشتن بر روی کارهای مسخره عدنان سبب شد که عدنان یکه تازی کند و از طرفی پدر و مادر مهرانه هم غافل از زندگی دخترشان ، باعث شد که پایه های زندگی مهرانه را موریانه نابود کند. مهرانه ای که زمانی جز به خدا به کسی باج نمیداد و سوار بر اسب ترقی چون برق بر تن زندگی شلاق می زد اکنون خود شلاق خورده همان زندگی است . نمیخام کسی را صد درد صد مقصر بدانم اما همه در ماجرا به نوعی تقصیر دارند از پدر و مادر مهرانه گرفته تا خود مهرانه و پدر و مادر عدنان و خود عدنان که بیشترین تقصیر بر گردن اوست .
این زندگی متاسفانه به تومر سرطان مبتلا شده است اگر از همون اول این غده چرکین مداوا میشد اکنون شاید زندگی بهتری داشتند اما به علت سهپل انگار و خویشتنداری مهرانه توده چرکین همه جای زندگی ریشه دوانید و به جایی رسید که دیگر حتی جراحی و شیمی درمانی هم نمی تونه از رشد سرطان جلوگیری کند.

من فقط نظر خودم را گفتم و نمیدانم چقدر درست باشد و تقصیر هر یک از افراد چند درصد باشد . درست قضاوت کردم اما حکم دادن دیگه کار من نیست و فقط برای مهرانه و زندگی بی فرجامش تاسف و تاثر می خورم .
انشالله که روی خوب سکه بار دیگر به مهرانه لبخند بزند


میدونی خیلی چیزها در پس پرده س که به زودی نمایان میشه
خانواده مهرانه کاملا هوشیارانه مراقب هستند... فقط فعلا سکوت کردند تا مهرانه تصمیم نهایی را بگیره
ولی حواسشون هست

Meredith دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 21:19

قصه ها از دستم در رفته.باید سر فرصت همه رو بخونم

خانوم دکتر شما به درستون برسین
برای داستان خوندن وقت زیاده

گیلاس سرخ دوشنبه 5 مهر 1395 ساعت 21:35

امان از وقتی که ما آبروداری الکی میکنیم.
در حقیقت خودمون رو گول میزنیم من واقعا از اینکه چندسال رفتارای عجیب و غریب همسر سابقم رو از خونواده م پنهون کردم به شدت پشیمونم. چقدر ساده و احمق بودم. چقدر خوش خیال.
من این لحاظ رو با تموم وجود درک کردم لمس کردم. دیدم و تجربه کردم.
لحظه های تنهایی. بی توجهی. بی مهری.
خدای من وحشتناکه.
امیدوارم هیچ کسی تجربش نکنه و این داستان زندگی تیلو نباشه.

این داستان زندگیه مهرانه است
ما هر روز هزاران مهرانه را در اطراف خودمون میبینیم
مهرانه هایی که مهر سکوت بر لب دارند

امیر سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 07:43

سلام
صبح بخیر دوست خوبم

سلام دوست خیلی خیلی خوبم
خوبی؟
روزت بخیر
همه ی عمرت بخیر و شادی

دخترشیرازی سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 08:10

سلام صبحت بخیر خانم طلا

سلام عزیزدلم
روزت بخیر
همه عمرت بخیر و شادی
همیشه شاد و سلامت باشی
در کنار آقای عشق

خاله ریزه سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 12:04 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

اوففففففف چقد سکوت در برابر این همه بی مهری !!!!!!! ارزششو نداره برای این همه فداکاری

گاهی سر رشته ها گم میشن... اینجا هم اونجایی هست که راه گم شده

حامد سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 12:59 http://hamed-92.mihanblog.com

علت اینهمه سوختن و ساختن ها رو درک نمیکنم
دو نفر که سوهان روح همدیگر هستن چرا اونقدر ادامه میدن و زندگیشون رو تباه میکنن
مگه آدما چند بار زندگی میکنن که باید اینهمه رنج رو تحمل کنن
بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که اروپاییها خیلی کارشون درستتر از ماست که فقط با هم زندگی میکنن و تعهدی و ازدواجی در بین نیست که در آینده اینهمه مشکل به وجود بیاره و جدا شدنش هم کلی حرف و حدیث داشته باشه
همون ازدواج سفید که اینروزا مد شده

شاید سن کم مهرانه باعث دامن زدن به این وضعیت بود
شاید اگه از اول به جای سوختن مبارزه میکرد کار به اینجاها نمیکشید

گلشن سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 17:54

یکی از اینا از پیشونی ما درنیاد صلوات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد