روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (12)

 

 دائما عدنان با گوشی پچ پچ میکرد و این از طاقت مهرانه خارج بود

عدنان نمیگذاشت مهرانه حتی دست به موبایلش بزند و مهرانه اصلا اهل کندوکاو در وسایل شخصی دیگری نبود، حتی اگر این دیگری همسرش باشد

در این میانه یک دفعه پدر مهرانه گفت که تصمیم دارد درب پشتی دفترشان را که به پارکینگ راه دارد ببندد

مهرانه از این تصمیم تعجب کرد

اما برایش مهم نبود

اما شب که عدنان به خانه آمد بسیار عصبانی بود که چرا درب پشتی قفل شده است

مهرانه ازعدنان پرسیدکه تو چطور خبر دار شدی که درب پشتی قفل است

تو از در پارکینگ به خانه آمدی... چکار به درب پشتی دفتر داشتی؟

عدنان با عصبانیت داد میکشید و گفت که فکر کرده مهرانه در دفتر است و میخواسته به سراغ او برود

باز مهرانه با تعجب به عدنان نگاه میکرد... من که هیچ شبی در این ساعات در دفتر نیستم

اما چیزی از عصبانیت عدنان کم نمیشد

و چیزی هم از تعجب مهرانه...


این روزها باز مهرانه احساس میکرد که عدنان مشروب میخورد

شبها بوی الکل میداد

مهرانه برخلاف طبیعت و میلش شروع کرد عدنان را سوال پیچ کردن

موبایل که زنگ خورد... مهرانه گفت من جواب میدهم و عدنان با خشم نپذیرفت... گوشی را برداشت شروع کرد به حرف زدن و بعد از چند دقیقه گوشی را نزدیک گوش مهرانه آورد ... مهرانه صدای مردانه یک نفر را شنید و خجالت زده شد . از فکرهایی که کرده بود از خیالاتی که میبافت... اما مقصر خود عدنان بود با رفتارهایی نه چندان مناسب... عدنان گفت برای دوستش کاری پیش آمده و باید به سراغش برود و مهرانه باز اصرار کرد که همراه عدنان برود... گفت این وقت شب نمیخواهد تنها بماند و دوست ندارد عدنان هم تنها ازخانه خارج شود... عدنان بسیار عصبی شد... پرخاش کرد... صدایش را بالا برد و در نهایت گفت که در ماشین منتظر است تا مهرانه آماده شود و همراهش برود

در آن شب عدنان با خودش مهرانه را از پیچ پیچ های بسیار به درب منزل یکی از دوستانش برد... اسم این دوست سعید بود... دوستی که همیشه نامش در میان حرفهای عدنان وجود داشت

مهرانه دید که عدنان با سعید به داخل خانه رفتند و حدود نیم ساعت بعد بازگشتند

عدنان به مهرانه گفت که بیخود خودش را معطل کرده، گفت حق ندارد به او شک کند... گفت به کمک دوستش آمده و حالا هم باز میگردند.

شب بود و اواخر فصل زمستان ولی هنوز هوا سوز سردی داشت و هرچه مهرانه به عدنان اصرار کرد که شبشه های اتومبیل را ببندند عدنان قبول نکرد و در نهایت به محض رسیدن عدنان طبق عادت هر شب دوش گرفت و به رختخواب رفتند.

به عید نزدیک میشدند

عدنان هرروز بی محبت و بی محبت تر میشد

مهرانه حساس شده بود... به هرچیزی شک داشت... این شک را در ذهن خودش نگاه میداشت و به هیچکس بروز نمیداد... دلیلی هم نداشت... چیزی ندیده بود.. چیزی نشنیده بود... شاید ذهنش بیمار و وسواسی شده بود

اما طاقتش طاق بود

برای همین پیش مادر عدنان رفت

ساعتها گریه کرد... از تلفنهای مشکوک گفت... از بی مهری ها.. از دیر آمدنها... از بهانه ها... از بددهانی ها

اما مادر عدنان در جواب به مهرانه گفت مشکل از توست

تو خانه داری بلد نیستی

تو خوب خانه را تمیزنمیکنی

تو برایش فرزند نمی آوری

مهرانه مبهوت شده بود... خانه داری چه ارتباطی با بی مهری ها داشت... مهرانه که خیلی کدبانو بود... شبها انار دانه میکرد برای میان وعده های عدنان... کیک میپخت برای اینکه سرکار با همکارانش بخورد... عاشق خانه اش بود... تمیز بود... این بهانه های بی ربط چه بود؟

با توجه به عید سال قبل مهرانه اصلا دلش نمیخواست عید فرا برسد

نزدیک عید یک شب ناگهانی عدنان به خانه آمد و مهرانه گفت فردا میخواهیم به یزد برویم... برویم مسافرت

مهرانه شوکه شده بود

که چرا

چرا بی برنامه

عدنان گفت که باید با خانواده اش به مسافرت یزد بروند... یکی دو روز... یک ماشین خیلی راحت هم از طرف اداره به او میدهند که خیلی راحت سفر کنند... مهرانه دلیل این سفر را نمیفهمید... دلیل اینکه اداره اینطور محبت میکند را نمیفهمید

عدنان در دو اداره دولتی به طور همزمان کار میکرد

هر دو جزو اداره های بزرگ و خوش نام بودند

به زور مهرانه را با خودش به سفر برد... به زور همه با هم در ماشین جا شدند

عدنان در یزد عمویی داشت که یکراست به خانه ی او رفتند و به محض رسیدن عدنان به مهرانه گفت که ماشین یک اشکالی پیدا کرده و باید آن را به تعمیرگاه ببرد

یک روز استراحت کردند... مهرانه از عدنان خواست که به گردش بروند... جاهای دیدنی شهر را ببینند

اما در کمال تعجب عدنان گفت که یکی دوساعت دیگر میخواهیم برگردیم... یعنی چه؟

وبازگشتند... تمام طول مسیر مهرانه هزاربار این سوال را تکرار کرد پس این چه مسافرتی بود و هیچ جوابی وجود نداشت... جز اینکه مادر عدنان میگفت که آب و هوا عوض کردیم....

نظرات 16 + ارسال نظر
دخترشیرازی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 15:50

این شاخکای زنونه هیچوقت بی مورد تکون نمیخورن...

امان
همچین دقیق کار میکنن که قوی ترین رادارها هم اینطوری عمل نمیکنن

سین بانو شنبه 3 مهر 1395 ساعت 16:28 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

وای مردممم از کنجکاوی

منم همین شکلی شدم

مینو شنبه 3 مهر 1395 ساعت 16:41 http://minoo1382.blogfa.com

ایناروکه می خونم غصه دارمیشم اماخب مهرانه الانوکه می بینم غمم کمترمیشه.حس می کنم درسایی که لازم بوده ازاون روزاگرفته.امروزخیلی جریان داره توزندگی وخیلی قویه...

مگه مهرانه را میبینی؟
این قصه س ... قصه

دخترشیرازی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 17:23

دقیقا

عالی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 17:29 http://alsha62.blogsky.com

از اینجای داستان انگار قصه زندگی منه.
اصلن دلم نمیخواد آخرش مث قصه من باشه

وای عزیزم
خدا نکنه اینهمه سختی؟؟؟؟؟؟؟؟

عالی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 17:32 http://alsha.blogsky.com

بببخشید من آدرسمو اشتباه گذاشتم.

فدای سرت عزیزم

صحرا شنبه 3 مهر 1395 ساعت 20:59

قاچاقچی اند؟

نمیدونم
ولی بهشون میاد با این رفتارها

امیر شنبه 3 مهر 1395 ساعت 22:33

گاهی حس ششم که از قویترین رادار ها هم قویتر است . و پهباد ها هم نمی توانند مثل خانم ها از اعمال و کارها مرد تصویر برداری کنه ...

چرا عدنان همیشه بر عکس بقیه مردم رفتار می کنه ؟ چرا با بزرگتر خانواده (پدر خودش یا پدر شوهر) مشورت نمی کنه و کمک نمیخاد؟

دست مادر شوهر و عدنان تو یک کاسه است .
چرا سفر یک روزه به یزد بدون دیدن جاهای دیدنی به اتمام برسه اونم بدون جواب درست و حسابی ...

به هر حال قصه است و پر از شاخ و برگی که نویسنده اش به اون میده ... و از ما هم قول گرفته که حرص نخوریم ولی نمیشه میخام بزنم زیر قولم چون طاقت ندارم دیگه هر چند که قصه باشه و گمان هم نمی کنم که قصه باشه

خدا عاقبت مهرانه را بخیر کنه و عدنان را هم به راه راست هدایت کنه

حس ششم خانمها در مورد همسرانشون هرگز دروع نمیگه
فکر میکنم عدنان نادان تر از این حرفهاست که بخواد با کسی مشورت کنه
برای دونستن این واقعیت ها باید تا قسمتهای بعدی صبر کنیم

اتشی برنگ اسمان شنبه 3 مهر 1395 ساعت 22:38

چرا انقد سرسری از شک هاش رد میشد؟

سرسری نمیگذره ولی در کل دختر شکاکی نیست و به همسرش اعتماد کرده

امیر یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 07:55

سلام و صد سلام تیلوی زیبا
صباح الخیر صبالح النور
کیف حالک؟
چگونه ای ؟
هواریو؟
و به لهجه ترکی
احوالین؟

در خاتمه شعری به لهجه اصفهونی برات می نویسم که بی ربط به زندگی عدنان و مهرانه نیست :

با توام گوشـادا وا کـون، دیگه شعـری آخِرِس

مـا میبـاس جــدا بشیم، اینجـوری خیلی بِیتِـرِس

کلّه من که دیگه داغ نیس، خیلی یَم چایده شُدِه س

هِی نگو دوسِد دارم، این حرفا بی فایده شُدِه س

تو پاچِم مار بوده سا خیال می کردم آدِمِه س

کوچه علی چپ نرو، خُب می دونی که من چِمِس

تازه فمیدم چرا گوشید همیشه مشغولِه س

حتمن اون خوشگلا، خوش تیپّا، جیبی شَم پُر پولِه س

دیگه دَسِّد رو شُده س، چاخان ماخان برام نکون

وَخی اِز پیشم برو، یه روز با این یه روز با اون

دیگه نه زنگ می زِنی نه اِس اِم اِس برام میدِی

دنبالی من نیمیای پِیغوم به هیچ کِس نیمیدِی

دیگه اَسِش برا من یُخده چی ارزش نداری

مِثی شلواری شُدِه ی که یه وِجِب کِش نداری

حَیفی من که عُمریما به پایی عِشقی تو دادم

تو را نشناخـدَما با کلّـه تو دامِـد اُفتـادم

یادَمه س برا نَنِـم یه چای اُوُردَم دو تا قنـد

چایّا خـورد، آ گُف: نَنـه تـو این زمونه دل نبند

تو دلم خندیدما گُفدَم چی چی میگوی نَنه

اون که من دوسِش دارم همیشه به یادی مَنه

خُدا رحمِتِه ش کونِد آدِما را شِناخده بود

اونم انگار مثی من نامردی خیلی دیده بود

بِگذِریم، آب که دیگه اِز سَری ما یکی گُذِش

خوش باشین با هم دادا، وَعدِه مونَم باغی بِهِش

من فقط با زبون دلم میتونم بگم سلام
روزتون بخیر
دلتنگتونم

دخترشیرازی یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 10:08

سلام بر تو ای تیلوتیلوی مهربان و دوست داشتنیه خودم

تو عزیزدلمی

گلشن یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 11:30

از مامانش بدم اومد حتی بیشتر از خودش

خب این نشون دهنده اینه که خانه از پای بست ویران است... و همشون عین هم هستند

حامد یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 11:39 http://hamed-92.mihanblog.com

توی زندگی هیچ چیز اندازه ی صداقت اهمیت نداره
به نظر من زن و شوهر حتی اگه مثلا آدم هم کشته باشن باید به هم راستش رو بگن تا حداقل براش چاره ایی بکنن

زندگی با آدمای همیشه مرموز واقعا سخته و اعصاب میخواد

اصلا اعصاب برای آدم نمیمونه که... خدا نصیب نکنه

حامد یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 11:40 http://hamed-92.mihanblog.com

نکنه با اون ماشین مواد جابجا میکنه
خانواده رو هم برده که کسی شک نکنه


باید هنوز صبر کنیم تا سر از کار این عدنان در بیاریم

امیر یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 13:46

من اعتراض دارم
تیلو جان تحت عنوان اینکه کارت زیاده و سرت شلوغ خیلی کم می نویسی و به دوستان سر نمی زنی این به اخطار به منزله تذکر شفاهی بوده و ما همه دوستان خواهان حضور بیشتر می باشیم . این را ذکر کنم که اگر در کوتاه ترین زمان ممکن حضورت را بیشتر نکنی بایکوت خواهی شد . در تحریم همه جانبه از سوی دوستان قرار خواهی گرفت .
مطمئن باش برجام و کشور های 5+1 نیز نخواهد توانست چاره مشکل کند. اگه به موقع حضور نیابی همه سانتیر فیوژات هایت را باید درشو تخته کنی. این تهدید را جدی بگیر .

اعتراض وارد هست
رسیدگی میشه
در اسرع وقت کارهای صورت میگیره و اصلاح میشه امور

خاله ریزه یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 14:33 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

تیلو جان خسته نباشی

فدایی داری از نوع تیلویی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد