روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (۱۱)

  

آن روز هم همان شد که روز قبل...

و باز اشکهای بی پایان

هربار گریه میکرد و آرام میشد به خودش میگفت زندگی مشترک همه ی آدمها همینقدر فراز و نشیب دارد، چند سال که بگذرذ کنار هم آرامتر میشویم

شب بعد همه ی فامیل خانه ی مادربزرگ دعوت بودند

همه دور یک سفره نشستند و نوع نگاهها و شوخیهای عدنان با دختر عمه اش مهرانه را به شدت برآشفت

آرام آرام با خودش فکر میکرد که در نه ماه دوران عقد اصلا عدنان را نشناخته است

مادر عدنان آن شب مهرانه را به کناری کشید و گفت خیلی مراقب مریم باشد که مریم سالهاست که عاشق عدنان است و از او دلبری میکند....

از نظر مهرانه عاشقیهای قبل از ازدواج خدشه ای بر روابط زن و شوهری نبود، از نظر مهرانه هرچه بود گذشته بود و در نهایت عدنان و مهرانه آگاهانه انتخاب کرده بودند کنار هم بمانند. اما آن شب رفتارهای مریم سخت مهرانه ای را که با توجه به دوشب قبل حال خوشی نداشت، آزرد و غیبت ناگهانی عدنان و بازگشت نیمه شب او بر این آشفتگی دامن زد.

امشب وقتی عدنان بازگشت لباسهایش بوی سیگار میدادند و مهرانه از بوی دود متنفر بود...عدنان قسم ها خورد که لب به سیگار نمیزند و فقط در ماشینی سوار شده که همه سیگار میکشیده اند و او بوی سیگار گرفته است...

دیگر تحمل این مسافرت سخت شده بود

مهرانه میخواست بازگردد و مادرشوهر قرار ناساز کوک کرده بود و نمیگذاشت

یکی دو روز آینده در کش و قوسهای فراوان گذشت و این کابوس در کنارسقفهای بلند و رحتخوابهای پنبه ای سنگین پایان گرفت...

به خانه بازگشتند

عدنان سعی کرد جو را آرام کند

مهرانه تصمیم گرفت از بعداز تعطیلات نوروز به دفتر کارش بازگردد و عدنان از این پیشنهاد استقبال کرد

زندگی از بعد از تعطیلات عید رو ند عادی خود را آغاز کرد

مهرانه سعی میکرد کدبانوی خانه باشد

شغل عدنان طوری بود که با خودش ناهار میبرد و بعدازظهرها حدود ساعت 6 کارش تمام میشد

مهرانه کارهایش را طوری تنظیم کرد که قبل از عدنان به خانه برسد

و هر روز استقبال گرمی از همسرش داشته باشد

روزهای بهاری به کندی و رخوت اما آرام می گذشتند

مهرانه دختر دقیق و تیز بینی بود

تازگی احساس میکرد که زمانهایی که در خانه نیستند کسی به خانه آمد و شد میکند

با توجه به اینکه طبقه ی بالای خانه ی آنها صاحب خانه زندگی میکرد و با توجه به اینکه دو پسر مجرد و معتاد داشت، سریعا شک مهرانه به این سمت سوق پیدا کرد و این را با عدنان در میان گذاشت

زورهای اول عدنان به مهرانه میگفت که خیالاتی شده است

اما مهرانه دختر تیزبین و دقیقی بود... خیالاتی نمیشد... رویا میبافت اما خیالاتی شدن حرف دیگری بود

حالا دیگر کم کم شواهد می آورد برای عدنان

ببین عدنان صبح که من از خانه بیرون میرفتم این پارچ را در یخچال فلان جا گذاشتم اما وقتی بازگشتم فلان جا بود

ببین عدنان من صبح دمپایی های تو را جفت کردم و فلان جا گذاشتم و وقتی بازگشتم فلان جا بود

ببین عدنان ما اینجا سه تا بستنی داشتیم الان یکی بیشتر نمانده است...

و ....

آرام آرام این مساله داشت اعصاب مهرانه را بهم میریخت

و مهرانه نا آرام شده بود و دائم در این باره حرف میزد

خانواده ها نگران شده بودند و عدنان تصمیم گرفت که به زودی از آن خانه نقل مکان کنند

در این روزها مهرانه هنوز بیست ساله نشده بود و هزاران آرزو و ایده برای زندگی مشترکشان داشت و حالا عدنان هر روز با بهانه های مختلف به مهرانه میگفت که باید بچه دار شوند

مهرانه خودش هم عاشق بچه بود... اما بچه دار شدن در این سن؟؟؟؟

خانه ی پدری مهرانه دو طبقه بود.. و طبقه اول مستاجری داشت که در این روزها قصد جابجا شدن داشت

حالا پیشنهاد عدنان این بود که به خانه ی پدری مهرانه بروند

مهرانه دوست داشت مستقل زندگی کند

دوست داشت فاصله ها رعایت شود

دوست داشت حالا که امکانش هست زندگی ای تازه را تجربه کند

اما اصرارهای عدنان دست و پای او را بسته بود....

علاوه بر اینها عدنان قصد داشت به خانه پدری مهرانه نقل مکان کند که اجاره ندهد و مهرانه این را دوست نداشت

میدانست که این اجاره قسمتی از امورات زندگی خانه ی پدری را تامین میکند

پدر شاغل بود... مادر شاغل بود... دفتر کاری پدر با وجود مهرانه به خوبی کار می کرد

اما بهر حال با وجود سه فرزند محصل در خانه آنها... این اجاره نیز قسمتی از زندگیشان محسوب میشد

و عدنان این روزها ، داشت چهره ی تازه ای از خود نشان میداد

مهرانه قرار و مدار گذاشت که حالا که به اجبار به خانه پدری میرود اجاره خانه را با حقوق خودش پرداخت کند

پدر نصف اجاره را با آنها قرار و مدار گداشت... یعنی نصف مبلغی که نفر قبلی میداد

این مبلغ به اندازه تمام حقوق مهرانه بود

و مهرانه قبول کرد

پدر به خاطر اینکه دخترش در این خانه آسایش داشته باشد به بنا و معمار و نقاش خبر کرد

و به سلیقه ی مهرانه خانه را بازسازی و نوآرایی کردند

اسباب کشی ها انجام شد

حالا مهرانه میتوانست از درب پشتی دفتر به راحتی به پارکینگ خانه شان آمد و شد کند

درب پشتی باز بود و رفت و آمد ساده

روزهای تازه ای آغاز شدند

در این میان عدنان گفت که به خاطر اسباب کشی و خرید موکت ها به مشکل مالی برخورده است

نیاز به پول دارد... مهرانه تعجب کرد... آنها پس انداز خوبی داشتند... اما عدنان گفت که بیشتر از این پول خرج شده و مهرانه به سادگی تمام پس اندازش را به عدنان داد

چند روزی بیشتر نگذشت که عدنان هوس داشتن ماشین کرد و باز مهرانه به سادگی تمام طلاهایش را به عدنان داد تا ماشین بخرد

از خرید ماشین چند روزی نگذشته بود که عدنان گفت به خاطر حساسیت کارش نیاز به موبایل دارد

آن روزها موبایل خیلی چیز نو و تازه ای بود

هنوز از مسیج و امکانات ویژه خبری نبود

اما همین هم کافی بود تا عدنان حسابی مقروض شود

چند روز بعد عدنان از مهرانه خواست انگشتری که عمو ، در مراسم عقد به مهرانه هدیه داده را بفروشد و یکی از قرض ها را پرداخت کند

مهرانه دیگر این یکی را طاقت نیاورد و بهانه آورد و تکه ی دیگری از طلاهایش را که دیگر به ته رسیده بود به عدنان داد

عدنان بهانه ی بچه میگرفت

شبها دیرتر به خانه می آمد

رفیق باز شده بود

مهرانه کلافه بود

هنوز چیزی حدود نه ماه از زندگی مشترکشان نمیگذشت و مهرانه حتی یک روز خوش در این زندگی ندیده بود

هر روز یک بازی تازه رقم میخورد

و حالا این موبایل شده بود بلای جانش.....

نظرات 15 + ارسال نظر
امیر جمعه 2 مهر 1395 ساعت 08:31

شاید روزگار ، شاید هم تصمیم های غلط در زندگی ، شاید تقدیر نمیدانم .... هر چیزی ممکن به عبارات دیگه همه عوامل به غیر از روی خوش زندگی باعث شده تا روح لطیف چون غنچه مهرانه به گلی پژمرده مبدل شود....
خدایا ! مهرانه گل است چرا باید دست نامهربانی او را پرپر نماید.
الهی ! مگر روزگار چقدر باید سیلی بزند به جرم گناه نکرده ؟
شکنجه تا کی به جرم پاک بودن ....
اری گفته اند پنبه پاک و تمیز زود می سوزد ... اما چرا ....
چون انتخاب من نبود.... چون به انتخابی که دیگران برایم نمودند و من سعی کردم با گذشتن از همه وجودم آن را نگه دارم ....
خدایا کو عدالتی که دم از آن می زنند
خدایا کو انتقامی که ستمگران را از آن می ترسانند

خدایا مگه نمی گویند سوز ناله دل عاشق عرش خدا را می لرزاند . خدایا نمی خواهم کفر بگویم آیا ناله من از سوز دل نیست یا ....

خدایا من از خودم گذشتم و دیگر خود دانی و ...... کلافه:

حرص نخور امیر آقا
اینا قصه است
قصه بخون و حرص نخور

مینا جمعه 2 مهر 1395 ساعت 09:57

ای بابا
همش اشک شماها را در آوردم
چطوره قصه را به سمت شادی ببریم
بزن و برقص راه بندازیم

اذر جمعه 2 مهر 1395 ساعت 10:57 http://azar1394.blogfa.com

قصه ها هم واقعیت زندگیهاست
متاسفانه از این مهرانه ها کم نیست

متاسفانه همینطوره

شاذه جمعه 2 مهر 1395 ساعت 20:42 http://moon30.mihanblog.com

ترجیح میدم شاد بنویسم، شاد بخونم....
دور و برمون به اندازه ی تمام عمرم غصه هست. تو قصه می خوام کمی شاد باشم که بتونم با روحیه ی محکمتری واقعیت رو تحمل کنم.

کارت حرف نداره
همه میدونیم که شما بی نظیری

امیر شنبه 3 مهر 1395 ساعت 07:29

سلام
باشه حرص نمی خورم اما دق می کنم
میگن مرد ساده ای رفته بود سینما ، توی فیلم یه گاو وحشی حمله می کنه طرف مردم .... یهو مرد ساده بلند میشه فرار کنه ....
بغل دستی اش میگه بابا این فیلم هست واقعی که نیست می ترسی مرده میگه بابا تو میدونی فیلمه من میدونم فیلمه گاوه که نمیدونه ....

حالا تو می دونی که قصه اس من میدونم که قصه اس اما بقیه که نمیدونن....

با وجود قصه بودن حرص ما را در میاره....
نمیشه کمی درجه درام بودنش را کمتر کنی ...

اینطوری دل و قلوه همه ما کباب که هیچ فوق سوختن و برشته شدن میشه .

خدا کنه آخر و عاقبت مهرانه بخیر بشه


سعی میکنیم یه کم پیاز داغش را کمتر کنیم

خاله ریزه شنبه 3 مهر 1395 ساعت 08:22 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

طفلکی مهرانه :(

اره گناه داره بخدا

رسیدن شنبه 3 مهر 1395 ساعت 09:37

سلام عزیزم خوبی . صبحت بخیر . خیییییییییییییلی قشنگ نوشتی واقعا داستان به دلم نشسته . هنوزم بهت پیشنهاد میکنم روش بیشتر کار کنی و چاپش کنی.

سلام عزیزدلم
ممنون
خوبم
شما خوبی

شایدم اینطوری بشه با تشویقای شما

سین بانو شنبه 3 مهر 1395 ساعت 10:19 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

آخه چرا اینقدر بی فکر ازدواج کرد ... حرصی میخورم از این عدنان

حرص نخور
از این عدنان ها و مهرانه ها اطرافمون فراووانه

گلشن شنبه 3 مهر 1395 ساعت 10:33

میخونمت تیلو ببخش که کم کامنت میذارم میدونی که سختمه

تو همیشه عزیزی
با هر رفتاری
با هر مدلی

ساناز شنبه 3 مهر 1395 ساعت 11:21 http://sanaz1359.persianblog.ir

یک حسی توی این قصه هست که به من میگه قصه نیست و واقعیته.

قصه اگه حس قوی نداشته باشه که نویسنده ش را زیر سوال میبره عزیزکم
در ضمن در لابلای هر قصه ای یک واقعیتهایی نهفته است

امیر شنبه 3 مهر 1395 ساعت 13:25

سلام
با توجه به نوشته هایت میشه تشخیص داد که سرگذشت خودت یا یکی از نزدیکان بسیار نزدیک مانند خواهر یا خاله و عمه باشد چون خیلی ریزه کاری ها را توضیح میدی یعنی 98 درصد مشخص هست که خودت هستی چون هیچ کس نمی تونه به این همه خوبی و نکات ریز را کامل توضیح دهد

سخت در اشتباهی
اگه خواننده ی من باقی بمونین
از این به بعد خواهید دید که دائما داستانهایی براتون مینویسم که همه انگار خیلی ملموس و نزدیک هستند
امیدوارم یکی از خواننده ها و منتقدای همیشگی اینجا بشین
همیشه دوست هستیما...

دخترشیرازی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 13:30

باید این عدنانو چرخ کرد ریختش تو دریا بشه خوراکه ماهیا البته اگه بخورنش
..................................................................
واقعا وقتی 1 نگاه کوچولو به اطراف کنی مهرانه خیلی زیاده...
اوووووووووووووف
اما مهرانه محکم تر از این حرفاست من میدونم
.............................................................
چالش چگونه پیش میرود عایا؟

هورا به خودت
خیلی بهتر از قبل دارم میرم جلو
همش به یادتم

حامد شنبه 3 مهر 1395 ساعت 15:14 http://hamed-92.mihanblog.com

البته نمیشه یکطرفه قضاوت کرد
چون ما داستان رو فقط از زبان مهرانه میشنویم شاید عدنان هم حرفهایی و دلایلی موجه تو این قضیه داشته باشه
متاسفانه دوروبرمون پره از این موارد
زندگیها پیچیده شده و دیگه اون صداقت و سادگی گذشته رو نداره

هورا
کلید یک داستان موازی را در ذهنم زدی
هورا
من بعد از این داستان را از زبان عدنان هم خواهم نوشت... هورا
هورا

حامد شنبه 3 مهر 1395 ساعت 15:15 http://hamed-92.mihanblog.com

البته نمیشه یکطرفه قضاوت کرد
چون ما داستان رو فقط از زبان مهرانه میشنویم شاید عدنان هم حرفهایی و دلایلی موجه تو این قضیه داشته باشه
متاسفانه دوروبرمون پره از این موارد
زندگیها پیچیده شده و دیگه اون صداقت و سادگی گذشته رو نداره


دیدی همش دوبار میاد نظرات شما؟

دخترشیرازی شنبه 3 مهر 1395 ساعت 15:52

عدنان غلط کرده حرفی داشته باشه
دلیلش بخوره تو سرش


تو هم عین من ازش متنفری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد