روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (9)

  

دوران نامزدی روز به روز میگذشت

من دلم عاشقی میخواست... عشق میورزیدم... بی محابا... بی تجربه... خیلی خیلی بکر و دست نخورده

اما اون گاه محتاط بود... گاه صادق نبود... گاه ....

من از پدر و مادرم آموخته بودم زن و شوهر یک روح هستند در دو جسم

و هرچه هست یکیست

یکی بودن

در مال... در حرف... دراندیشه

اما همه چیز شیرین و عسل نبود

حداقل مانند بیشتر آدمها نبود

عمو جان بدقلقی میکرد... به دست و پایم میپیچید... به لباس پوشیدنم ایراد میگرفت... خودش را محق میدانست به ساعات رفت و آمدم دقت کند...

من وارد مرحله ای تازه شده بودم .... به تازگی با یک مرد ارتباط نزدیک برقرار کرده بودم... دنیا در نظرم رنگ عوض کرده بود... همه چیز هیجان انگیزتر از قبل مینمود

عموجان نوشته هایم را به انگشت اتهام به سخره میگرفت

شاعری که با او مینوشتم از روند کار راضی بود

آخرین نوشته ویرایش شده بود

به جز غرغرهای ممتد عمو چیزی در این میان سایه سیاه نداشت

من به خواست عدنان رنگ و لعاب تازه پیدا کرده بودم... هرچه میگفت قبول میکردم... موهای رنگارنگ... زیبایی چشم نواز... آرایشهای آنچنانی... لباسهایی شاید نه مانند قبل....

و دیگر وقت نداشتم برای عمو کتاب بخوانم

وقت نداشتم با هم فیلم ببینیم

وقت نداشتم با هم نرم افزارهای تازه را یادبگیریم

و او بهترین دوستش را در جنگال ابلیس میدید...

یکباره عموجان همه ی دنیا مرا زیر و رو کرد... تمام نوشته هایم بر بادرفت

با شاعر حرف زد و قرار چاپ کنسل شد

با همسرم حرف میزد و میگفت ما به درد هم نمیخوریم

و ....

دنیایم تاریک شد... همسرم حساس شد... دیگر نمیخواست حتی من با عمو صحبت کنم

در چشم بر هم زدنی همه چیزرنگ دیگری گرفت

رابطه مان بر هم خورد

و ما فرسنگها دور شدیم.....

هر روز سعی میکردم به سازهای تازه عدنان بیشتر برقصم

هر روز یک رنگ و شکل تازه به خودم میگرفتم.... او هم دلم را به دست می آورد... شاید شاعری دوست نداشت... اما از راههای دیگر تمایلات دلم را برآورده میکرد.... هدیه های رنگارنگ... گلهای زیبا... عطر...

به زمان عروسی نزدیک شدیم

عدنان هر روز بداخلاق تر میشد و میگفت استرس دارد... نگران است... به من میگفت همه چیز طبیعی است

یک منهای 60 کوچک جایی نزدیک به خانواده ها اجاره کردیم

خانه ی کوچکی بود اما به میل من بسیار نورگیر و زیبا بود

پدرم خانه را دوست نداشت... چون همسایه بالایی و در واقع صاحب خانه دو پسر بزرگ مجرد داشت... از شواهد برمی آمد که هر دو اعتیاد دارند و پدر راضی نبود... اما سکوت کرد

*********************************

مادر و پدر مهرانه هردو فرهنگی بودند

زحمتکش بودند

سه فرزند دیگر کوچک تر از مهرانه داشتند

با هر سختی و آسانی که بود ... تکه تکه با عشق و علاقه وسایل خانه و زندگی آینده دخترشان را مهیا میکردند

هر روز چیزی خریدند و با بهترین شکل همه چیز را در اختیار دخترشان قرار دادند

خانواده عدنان غرغرهای ریزی میکردند... که پرده ها چرا یک لایه و تور هستند.... چرا لوسترها کوچک و ...

هرگز نگفتند این خانه اجاره ای ست... پرده ی گران برای چه؟

این خانه کوچک است نیاز به لوسترهای آنچنانی ندارد....

آمدند و پتوها را شمردند و پشت چشم نازک کردند... اما مهرانه عاقل بود... سکوت کرد و ندید و به دل نگرفت

نزدیک عروسی عدنان بدقلق بود

مهرانه را هر روز به بهانه ای می آزرد

مهرانه در خفا اشک میریخت و در جمع میخندید

مهرانه میخواست آغاز زندگی مشترکش در آغاز بهار باشد... برای همین آخرین روزهای اسفند برای این جشن انتخاب شد

نزدیک تر به عروسی آنقدر مهرانه را با حرفهای ریز و درشت رنجاندند که فقط منتظر پایان این عذاب بود

برای مهرانه آن شب جشن نبود

پایان یک عذاب علیم بود.... از صبح به هزار بهانه گریه کرده بود

در آرایشگاه هم

در میان راه هم

غرغرهای عدنان را تحمل کرد

هرچه او بیشتر گفت... مهرانه کمتر شنید

گفت پدرت... مهرانه سکوت کرد

گفت مادرت... مهرانه سکوت کرد

گفت خواهرت... مهرانه دم برنیاورد

عروسی باشکوه در خور مهرانه نبود... اصلا آن چیزی نبود که باید... اما مهرانه زن زندگی بود... سازگار بود... اهمیت به این حرفها نمیداد

شب به آخر رسید

به خانه رفتند... سنتها به جا آمد... دعاها خوانده شد و عروس داماد تنها شدند

مهرانه دوباره از عدنان قول گرفت

حرف زد ... حرف زد... حرف زد... اشک ریخت... برایش گفت که دلش را این چند روز زیاد به درد آورده و قول داد و قول گرفت

لباسهایشان را عوض کردند و برای تماشای طلوع به جایی در طبیعت پناه بردند

بعد هم منتظر صبحانه عروس و دامادی نشدند... خودشان به سراغ خانواده ها رفتند... شوخی کردند و خندیدند

بعدازظهر باز مراسم بود

مهمانی پاتختی

مهرانه میخواست عدنان در آماده شدن به او کمک کند... اما عدنان بی حوصله و کلافه گفت که باید برود و چیزی از دوستش بگیرد برای مراسم و مهرانه را تنها گذاشت

مهرانه آماده شد... لباس پوشید... ساده آرایش کرد... عدنان خوش اخلاق تر از قبل بازگشت

به مراسم رفتند

بعد از مراسم در راه بازگشت بزرگترین دعوای زندگیشان رخ داد

اینقدر سرکوفت از عدنان شنید که اشکهایش هم تمام شد... چرا خاله هایت اینهمه میخندیدند... خب جشن بود... باید گریه میکردند؟... چرا عمه هایت اینطور نگاه میکردند... دایی ات... پدرت... مادرت... خواهرت... و مهرانه سکوت میکرد

سکوتی که نه تنها جو را آرام نمیکرد... بلکه به عدنان جرات بیشتری میداد برای بددهانی...

نظرات 13 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 15:29 http://hamed-92.mihanblog.com

فقط همینو میتونم بگم

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است ....
ههههههی...


منم میتونم بگم اولین و سریعترین کامنت ماله شماست
هورا به خودت

علی چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 15:31 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
به روز بودی آمدم
اگر زندگی خودت هست با احساس نوشته ای
و اگر نیست بازهم زیبا نوشته ای
بیایی خوشحال میشم


یه قصه است برای راه افتادن قلمم
بعد از این زیاد از من داستان خواهید دید

اذر چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 15:40 http://azar1394.blogfa.com

داره غمگین میشه:

خب شادیش را بیشتر میکنیم
قصه همینش خوبه دیگه شاد و غمگین کنار هم

delaram چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 16:36

Moetad shode pesare?

امیر چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 20:15

زندگی چون جویباری است جاری در میان علف ها و سنگریزه ها و ....
گاهی در میان علف زار است ساکت و آرام و بیصدا و گاهی از سنگ ها و شن ها می گذرد و ترنمی دارد . سرازیری دارد و سر بالایی ....
ولی جریان دارد ...
یک مثل انگلیسی هست که می گوید: ازدواج مانند بادام است که نمیدونیم تلخ است یا شیرین ؟ تا اونو نشکنیم و نخوریم نمیدونیم چه طعمی دارد؟
به هر حال نمیدونم این را به حساب سرنوشت بدونیم یا از بی تدبیری خودمان و شاید بهتر باشد اونو تجربه ای بدانیم برای ادامه زندگی ...

من این آهنگ را دوست دارم و شعرشو می نویسم انشالله شما هم دوست داشته باشید

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم
میخواهم عشقت در دل بمیرد
میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد
بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم
هر عشقی میمیرد، خاموشی میگیرد،عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری در قلبم،جایت را نمیگیرد


هر عشقی میمیرد، خاموشی میگیرد،عشق تو نمیمیرد
باور کن بعد از تو دیگری در قلبم،جایت را نمیگیرد

اخ اخ از این آهنگ

مینا پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 08:29

سلام عزیزم خوبى ببخش چندوقته بهت سرنزدم اصلا وقتشو نداشتم شرمنده مشغول مهمون دارى بودم وبعدشم کمى کسالت داشتم.
داستان هرچى میاد جالب ترمیشه ها دقیقا دخترهایی که قبلا توفاز عشق عاشقى نبودن تو زندگى میشن هرچى شوهرم بگه ,اه با این عدنان جالبه باعمومشکل داره اما دوس هم داره زنش ارایش کرده رنگ لعاب باشه.
عدنانبددله بدبخت


سلام عزیزدلم
انشاله بلا ازت دور باشه
امان از این داستان

دخترشیرازی پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 08:35

خدا لعنت کنه مردای اینجوریو که دختر مردمو با هزار امید بدبخت میکنن
مهرانه باید جوری میزدش که برای 6 ماه نتونه تکون بخوره گوساله ی 2 ماهه ی خر
اه

دخترشیرازی پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 08:39

والا
سلام ملیکم خانم گل
خوبی؟

سلام عزیزدلم

حامد پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 10:31 http://hamed-92.mihanblog.com

من تهرانم


یه لحظه گفتم نکنه یه جا با هم پشت رژه مونده بودیم

سین بانو پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 10:46 http://happyhomehappylife.blogsky.com/


لبخند بزن
قصه ها را باید خوند و لبخند زد

mah پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 11:22

ممنون که وقت میزاری و با قلم زیبات برای ما مینویسی تیلوی عزیزم .

شماها دید زیبا دارید
من به عشق شماها مینویسم

mehra پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 12:50 http://paeize-por-rang.blog.ir

آخی...
چه مهرانه مظلومه
چه عدنان هیولاس

شاذه جمعه 2 مهر 1395 ساعت 20:34 http://moon30.mihanblog.com

آخی.... چرا اینقدر تلخ؟؟؟


پی نوشت ملانقطه ای: علیم به معنی دانا و الیم به معنی دردناکه.

آخ آخ
دیدی گاهی لابلای نوشتن غرق نوشتن میشی کلماتی را غلط مینویسی که بعدا از دیدنش خودت شاخ در میاری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد