روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (7)

 

 خانواده پسر رفتند

دختر مخالفت خود را اعلام کرد

اما پدر دختر سکوت کرد

مادرش هم سکوت کرده بود

و معنی این سکوت برای دختر مشخص نبود

شب سر سفره ی شام موضوع بحث با حرفهای پدر باز شد... پدر گفت...باید فکر کنی

جواب بدون فکر یعنی جواب غلط

شرایط این خانواده و پسر بد نبود... بهتر است کمی تحقیقات کنیم

و این تحقیقات و فکر کردن زیاد هم طول نکشید

همه شوکه بودند

اصلا چه شد... چه اتفاقی افتاد

با این سرعت

آزمایش خون

کلاسهای لازم

خرید های خیلی مختصر و اولیه

و .....

آن روزها خیلی در بند سالن و هتل و باشگاه نبودند

آن روزها خانه ی بزرگ مادربزرگ آماده شد برای برگزاری مراسم عقد...

سفره عقد چیده شد... مثل تمام مراسم دیگر... عده ای دلخور شدند

عده ای خندیدند و شادی کردند

خاله ها لقمه های نان و پنیر سبزی آماده کردند

و مهرانه هنوز مبهوت بود... هنوز گیح بود... هنوز نمیدانست قرار است چه بشود...

نمیدانم مهرانه ی مغرور چطور در آن مراسم تعیین مهریه با آن همه چانه زدن دوام آورد

نمیدانم پدر مهرانه چطور قبول کرد

****************************************

چشم که باز کردم زیر دست آرایشگر داشتم اشک میریختم

نه با وسواس لباس عروس انتخاب کرده بودم... نه به تاج و تور گیر داده بودم

نه خیلی برایم مهم بود که حلقه هایمان چه شکلی است

همه چیز معمولی بود

دسته گل مریم  سفید با عطر مسحور کننده

سفره ی عقد پر از کریستال و آویز و شمع و نور

کفشهای سفید

آذین بندی با گل و تور

همه چیز به سادگی و زیبایی

همه با هم دست به دست هم داده بودند

هرکس یه کاری کمک کرده بود

دست آخر هم داماد میخک های صورتی خریده بود برای سرسفره ی عقد

و علاوه بر یک دنیا گلهای سفید و لیمویی.. .گلهای صورتی هم به سفره اضافه شدند

همه چیز سفره را به سلیقه ی مهرانه سفید و لیمویی تهیه کردند

حتی نقل ها هم سفید و لیمویی بودند

اما چرا در دلم چیزی ناآرامی میکرد؟


- : چرا گریه میکنی؟

- : نمیدانم

و نمیدانستم... دوست نداشتم... مهرانه ی جدید را دوست نداشتم...

من همان مهرانه با آن ابروهای پر... با آن قیافه ی دخترانه.... را بیشتر دوست داشتم

هرچند هرکسی مهرانه را دید دهانش باز ماند... اینهمه تغییر؟؟؟؟؟

این مهرانه ی تازه... در آینه ای نا آشنا

اشک هایم را به زور جمع و جور کردم

در میان هله هله ها کنارش نشستم...

آنقدر زود و سریع آمده بود که هنوز حتی چند کلمه هم با هم حرف نزده بودیم

واقعا آن روزها عروس و دامادها اینگونه به خانه بخت میرفتند یا من اینطور در این راه قرار گرفتم؟

آنقدر سنتی و مسخره قبول کرده بودم که خودم هم باورم نمیشد


اتاق عقد اتاق بزرگی بود رو به حیاط

با شیشه های قدی و پر از نور... در آن بعدازظهر بهاری... بازی نور و اینهمه کربستال در حال درخشش دیدنی بود

در آن بعدازظهر بهاری که همه جا را عطر گلهای سفره ی عقد پر کرده بود آن اتاق حس و حالی عجیب داشت

اتاق رو به حیاط

اتاق بزرگ و روشن


همه آرام شدند

حاج آقایی که از در زاویه ی دید من نبود، چیزهایی میخواند، صدای نفسهای خودم را میشنیدم

قلبم تند تند میزد

قرآن جلوی رویم بود اما چیزی نمیخواندم

همه چیز داشت در سکوت با صدای حاج آقا جلو میرفت که ناگهان شیشه ی قدی اتاق عقد تماما خرد شد و پایین ریخت....




نظرات 18 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:12 http://hamed-92.mihanblog.com

همه ی تغییرات اینجوری طوری سریع اتفاق میافته که گاهی فرصت فکر کردن رو هم به آدما نمیده
شکستن شیشه ی آینه ی سر عقد شنیدم که میگن شگون ناره ولی من اصلا به اینچیزا اعتقاد ندارم

منم اعتقاد ندارم
اما نمیدونم خانواده مهرانه دارن یا نه...

آغلاماشراگیم چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:19

با توجه با این که قلم بی نظیر و خلاقی که دارید فکر کنم یه ارتباطی با رمان نویسان دارید ...
چند روزی است در حال ورق زدن کتاب های گذشته و حال هستم ... اندکی امید دارم به نتیجه برسم ...

میشه دنبال این ارتباطات نگردین؟>
میشه اگه خوشتون میاد بخونین و لذت ببرین؟
سخت نگیرین
همه چیز ساده تر از این حرفهاست

امیر چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:22

شاید هزاران قطره اشک های مهرانه باعث شد که آینه هزار تکه بشه شاید آینه دل مهرانه بود که دلش که شکست آینه نیز تاب نیاورد و خرد و شد. شاید آینه خرد شد تا با تکه های شکسته اش دست و دل مهرانه را خونین نماید. شاید...

کاش می شد "سرنوشت" را از "سر" نوشت

بقول هوشنگ ابتهاج (ه . سایه)

من نه خود می روم ، او مرا می کشد
کاه :سرگشته را کهربا می کشد

چون گریبان ز چنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد

دست و پا می زنم می رباید سرم
سر رها می کنم دست و پا می کشد

گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا می کشد

گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا می کشد

گفت از آن پیش تر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می کشد

لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد

سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟
در پی اش می روم تا کجا می کشد


اشتباه نشه ها
مهرانه ناراحت نبود
فقط هنوز مبهوت بود
هیچ چیز بدی وجود نداشت
همه چیز در حالت نرمال خودش بود... هیچ بدی رخ نداده بود

دخترشیرازی چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:35

یهویی چی شد
.................................
اصلا قبول نیست اینجوری مارو زجر کش میکنی
عاقا من اعتراض دارم


خب هیجان قصه است دیگه
اگه اینطوری نباشه که برای دفعه بعدی ذوق نداری
من چیکار کنم؟

آغلاما شراگیم چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:45

از خواندن روز نوشت های دوستان لذت می برم . هیچ موقع در زندگیم و کارم سخت نگرفته و همیشه راحت زندگی کرده ام ... دنبال چیز خاصی نبودم فقط دنبال شباهت ها بودم
ببخشید که ناراحتون کردم ...
سعی میکنم مثلا قبل خاموش بیام ...

و روزی حقیقت .......................................
حتی اگر هم حقیقت باشد بازم بی ارتباط ..............................

شاید لحن من بد بود
من نه ناراحت شدم نه حس بد پیدا کردم
اصلا هم دوست ندارم خاموش بشین
گفتم دنبال ارتباطات نگردین منظورم این بود که ساده از همه چیز لذت ببرین نه که به خودتون سخت بگیرین
وگرنه من کجا و نویسندگی کجا
من عاشق شماها هستم
به عشق شماها مینویسم
خیلی ناراحت میشم که خاموش بشی

امیر چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:59

نوشته اید همه جا را عطر گل های بهاری سفره عقد گرفته بود ...
نمیدونم مگه گل های سفره عقد که مصنوعی و پارچه و پلاستیک هستند بو هم داره؟

در پاسخ به کامنت من نوشته اید مهرانه ناراحت نبود فقط هنوز مبهوت بود...
دوست عزیز وقتی که مات و مبهوت باشی یعنی ترس از آینده و اتفاقاتی که ممکنه رخ بدهد . همین ترس اضطراب و دلهره و استرس ناراحتی در وجود انسان میاره و تنها آرامش خیال است که موجب میشه طعم حلاوت و شیرینی را درک کنی

نوشته اید : هیچ چیز بدی وجود نداشت : بله چیز بد مات و مبهوتی و استرس مهرانه است . (این حس با حس هیجان و التهابی که در موقع رخ داد های شیرین رخ می دهد فرق دارد) مهرانه هیجان نداشت استرس داشت ...
گویا از هم اکنون پیشبینی زلزله آینده را در عمق جان حس می کرده ...
چون انتخاب ، طبق دلخواه و پسند خودش نبوده و کوتاهی زمان از خواستگاری تا عقد کم بود لذا آرامش لازم را نداشته است .
نوشته ای همه چیز در حالت نرمال خودش بود: بقیه بله در حالت نرمال خودشون بوند چون در این بین کمترین ریسک شامل آنها میشده پس لزومی نداشت که نرمال نباشند و این عروس است که در این ریسک ممکن است بزرگترین ضربه به ایشان وارد شود و عروس به تنهایی 50درصد موضوع است و در صورت خدای نکرده شکست حدود 80 درصد زیان ها به سمت و سوی عروس است .

خدا کند انطور که من پیشداوری کرده ام قصه ما سمت و سو پیدا نکند. ولی نوینده طوری کلمات و جملات را به کار می برده که هر لحظه ممکن است اتفاق جدید و ناخوشایندی رخ دهد.
انشالله که اینطور نخواهد بود ...

گلهای سفره ی عقد همیشه طبیعی هستند
شما آقایون واقعا از هیچی خبر ندارین ها.......
ولی مهرانه اصلا ناراحت نیست... فقط گیچ شده... از سرعت وقوع این همه تغییر....
زلزله ای در کار نیست
نگران نباشید

دخترشیرازی چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:59

نکنه پای یک رقیب اومده وسط؟
نکنه فرشته های مهربون روی دوش مهرانه نمیخوان بزارن این عقد انجام بشه؟
نکنه بابای مهرانه از اصرارش پشیمونه؟
ووی کشتیم دختر شمو


رقیب که اون وسط فراوان بود
اما بابای مهرانه اصرار نکرد... اصرار به تحقیق و فکر داشت

امیر چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 11:02

لطفا قسمت اول کامنت منو را اصلاح بفرما اونی قسمی که در ارتباط با گل ها هست
ممنونم


شرمنده
مگه من میتونم دست ببرم تو کامنت؟

خاله ریزه چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 11:35 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

یه حس طبیعی که فکر میکنم خیلی از دخترها بهش دچار بشن قبل از عقد.. منم بعد از عقدم حس پشیمونی داشتم :D:D
داستان خیلی جذابیه دوسش میدارم:)


باید زن باشی و از این جنس تا این نوع احساس را دقیق درک کنی

دخترشیرازی چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 12:21

آره اصرار به فکر داشت
مجبوریم صبر کنیم دیگه از دست شمو خانم گل


کلا شماها انگیزه ی من هستید
اصلا بهم نیرو و انرژی میدین

دخترشیرازی چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 12:34

عاشوقتم عشقو

شمو با این لهجه قشنگت منو کشتی
چطوری میتونم به بوس گنده براتون بفرستم؟

دخترشیرازی چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 12:37


من لمست می کنم نیاز نیست خودتو اذیت کنی خانم گل

عاشقتم عزیزدلم

جلبک خاتون چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 13:51 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com/

موضوع داستان چیه؟ :)
قصه میگی برامون تیلوی قصه گو؟ :)

اوهوم
شدم شهرزاد
براتون میخوام قصه های دور و دراز بگم

دخترشیرازی پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 08:38

سلااااااااااااااااااااااااااام و صبح بخیر ای خانم گل

رسیدن پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 09:30

خیلی قشنگ نوشتی . دست به قلمت به دل میشینه . کاش رو این قصه بیشتر کار کنی و چاپش کنی .

دخترشیرازی پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 10:57

نیستیا

طلوع ماه پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 14:08 http://mmnnpp.blog.ir

سلام تیلو جان.
ظهرت بخیر.
کجایی نیستی؟

سلام پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 15:56

سلام یه مسله جالب بود برام خواستم بهتون بگم.من بعضی وقتها وبتونو میخونم و همش احساس میکردم شما یه دختره 24.25 ساله هستید بعد امروز اتفاقی پروفایلتونو دیدم

احساسات آدمها را با عدد و رقم نمیشه سنجید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد