روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (6)

 

 پدر علی تصمیم گرفت که تکلیف پسرش را روشن کند

به قول معروف پسرش را یه دل کنه و نتیجه ی نهایی را کسب کنه

مهرانه اصلا راضی به این وصلت نبود... کما اینکه علی پسر بدی نبود... اما مهرانه پر احساس کجا و این علی پیرو  چهارچوبهای خانواده های اون زمان کجا؟

دوباره درخواست خواستگاری تکرار شد

پدر مهرانه جواب منفی داد و بهانه را نداشتن کار دائم با درآمد کافی  بیان کرد

اما خانواده ی علی گفتند که هیچ اشکالی نداره این مطلب مسکوت میماند تا وقتی که علی کار مناسب پیدا کند.

مهرانه در دنیای خودش غرق بود

عمو درسش را به اتمام رسوند و حالا در پی ساختن زندگی و آینده اش بود روی پایه هایی بلندتر از اون دفتر کوچولو

و مهرانه دوست نداشت رفیق راهش را از دست بده

اما چاره ای نبود

چون دیر یا زود باید زندگی این جوانها به سرو سامان میرسید

و اونها در روزهایی بودند که داشتند آینده را پایه ریزی میکردند

مهرانه بی انگیزه و بسیار سرد دانشگاه را ادامه میداد

عمو در پی کار مناسب با رشته ی دانشگاهیش بود

و دفتر هر روز پیشرفت میکرد... پیشرفت چشمگیری که همه میدیدند و قابل چشم پوشی نبود

*******************************************

خوب یادم هست که یک جمعه ی بهاری بود

داشتم کتاب و مجله هایی اون هفته را زیر و رو میکردم که زنگ در خونه به صدا در آمد

یکی از فامیلهای نزدک پدر بود

حرف را کشیدند به خواستگار... خواستگاری که خودشان برای مهرانه لقمه گرفته بودند

خواستگاری که شغل متناسبی داشت. درآمد خوبی داشت. گفتند برازنده است. گفتندجوان است و ....

تا آن زمان هرگز پدر اجازه ورود هیچ خواستگاری  را با عنوان خواستگاری به خانه نداده بود. همه ی خواستگارها در مرحله ی مطرح شدن رد میشدند. حتی اجازه ی ورود نمیگرفتند. حتی خانواده ی علی که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند تحت عنوان خواستگاری نیامدند.

و این خواستگار ....

همان بعدازظهر...

خیلی عجیب بود. من اصلا قصد ازدواج نداشتم. پس نیازی به گذاشتن انرژی زیادی نبود

نه لباس خاصی نه پذیرایی خاصی و نه حتی دلهره ای

خیلی ساده ، ساده ترین لباس کمدم را درآوردم و پوشیدم

ساده ترین بشقاب و چنگالها را آماده کردم.

حوصله درآوردن و برق انداختن کریستال ها را نداشتم... میخواستم زودتر تمام شود و من به کنج اتاقم پناه ببرم و با قلم و دفترم تنها شوم

میوه ها آماده شد.

چای

و یک خواستگاری ساده

یک پسر معمولی...قد بلند... یا محاسنی مشکی... چشمهایی مشکی و خیلی معمولی

نه مرد رویاهای مهرانه بود و نه قصه ی خاصی داشت

و نه حتی حرف خاصی

در همان جلسه گفتند که مهرانه و پسر به اتاق مجاور بروند و حرف بزنند و مهرانه با چشمهایی که دو دو میزد به مادر نگریست

مهرانه تا به حال چنین کاری نکرده بود

حرفی هم نداشت

سوالی هم نداشت

هیچ...

پسر هم چندان حرفی نداشت...

دقیقه ها کش آمد ولی انگار دست تقدیر چیز دیگری رقم زده بود....

نظرات 19 + ارسال نظر
اتشی برنگ اسمان یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 17:52

وااای وااااای بقیه ش...


بابا چقدر منو تشویق کردین شماها... عاشقتونم
مامان جان... نی نی چطوره؟

اذر یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 21:17 http://azar1394.blogfa.com

دست تقدیر چکار کرد خووو

باید ببینیم

شاذه یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 21:46 http://moon30.mihanblog.com

ای جاااان! خیلی عالیه! ساده تمیز ملموس! مشتاقم برای بقیه اش


شما تعریفت کارشناسی هستا
برام مهمه

Meredith یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 22:16

چی شد یعدش؟؟؟ خووووووب!

صبر نداری ؟

اتشی برنگ اسمان دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 01:10

فداااااات
خوبه


قربون اون دست و پای کوچولوش برم

امیر دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 11:24

سلام
شنیده ای که شاعر گفته :
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را ...

حالا که معلم درس عشق و محبت می آموزد نه تنها جمعه بلکه عید هم ما را به پای درس و مشق کشانده است ...

بله تقدیر می رود تا کار خود را انجام دهد بدون اینکه کسی بخواهد یا بتواند مخالفت دیا ممانعتی بنماید
اسب سرکش سرنوشت آنچنان جولان میدهد که هیچ کس را توان رام کردن آن را نیست . متاسفانه همیشه هم مخالف خواسته ها و آرزوهامان تک تازی می نماید.

رود کشتی آنجا که خواهد خدای
وگر جامه از تن بر درد ناخدای

بله سکان کشتی سرنوشت دست کسی دیگر است و ما در میان فقط نظاره گریم .
در این میان کشتی سرنوشت مهرانه نیز سکانش را کسی دیگر در دست دارد و دیگری اوراق تقدیرش را می نگارد.
مهرانه قصه ما دنبال پسر شاه پریون بود اما ....

این شعر زیبا یاد آور سرنوشت قصه مهرانه ماست :

یکی بود یکی نبود تو دنیا،یه جوون خسته بود
میون کلبه قلبش،دختری نشسته بود
روزا با طلوع خورشید،پا میشد به یاد اون
شبا از بوسه مهتاب،سر میذاشت به خاک اون
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری

پسرک هیچی نداشت،زیر سقف آسمون
عاشق دختره بود، با یه قلبی مهربون
اما اون دختر بد، فکر شاه پریون
دلشو شکست و رفت،پی شازده ای جوون
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری

میون خاطره ها گم شد و رفت صدا میاد
خودشو غصه و شوق سپرد به موج دریا
حتی قلب یخ زده اش گرمی آفتاب نمی خواست
تو شبای بی کسی بوسه مهتاب نمی خواست
همهﺀ عشق و وجودش آرزوهاش همون بود
همهﺀ بود و نبودش خواستنی هاش همون بود
همون بود همون بود
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری
عسلی چشم عسلی پوست تنش مثل پری
کُپلی لپ تپلی شازده خانم یه گل پری

حسین دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 14:50 http://geranio.blog.ir

که اینطور!

بعله
اینطوریاست

مینا دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 17:56

واااااى دیگه چى

امیر دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 20:50

این روزهای تعطیل به اندازه یک سال طول می کشه حتی اگه این روز عید باشه . اصلا وقت نمیگذره من بی حوصله فقط با گوشی بازی می کنم و جدول حل می کنم جدول هایی با جواب های تکراری و بی معنی امروز بیش از ده بار به وبلاگ سر زده ام و هیچ مطلب تازه ای نبود سحر شیراز هم امروز کرکره وبلاگشو پاین کشیده و تعطیل بود به هر حال با گوشی هستم و سخت هست نوشتن اما میخام شب بخیر بگم و انشالله خواب هایتان رنگی و رویاهاتون ده بعدی شب خوش:

دقیقا گاهی همچین کش میاد که نگو

امیر سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 07:15

سلام و صبح بخیر تیلوی عزیز و گرامی
تیلوی گرامی
امروز با خودمان زمزمه کنیم :
به کسی کینه نگیریم ، دل بی کینه قشنگ است

به همه مهر بورزیم ، به خدا مهر قشنگ است

بشناسیم خدا را ، هر کجا یاد و نام خدا هست ، سقف آن خانه قشنگ است ...

سلام
روزتون پر از خبرای خوب
چه زمزمه ی زیبایی
به به
استاد باید در محضرتون درسها بیاموزیم

امیر سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 08:27

سلام
تیلو جان نمیدونم کدوم از خدا بیخبری وزنه سنگینی را به پای زمان بستهاند که ساعت جلو نمیره و شما هم نمیدونم چرا تا حالا نیومده اید. بابا ترکیدیم از بی حوصلگی
هر چه به دلم می گویم : اندکی صبر "سحر" نزدیک است (سحر شیرازی) قبول نمی کند . می گوید تا تیلو نیاید این شب "سحر" نمی شود . بی همگان بسر شود بی "تیلو" به سر نمی شود
نه تنها به "سر" بلکه به "پا و دست" هم نمی شود

سلام دوست عزیزتراز جان
چ خوبه که یکی اینطوری منتظرمه
انگیزه اومذن میگیرم
از فردا جبران میکنم
معذرت

دخترشیرازی سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 08:33

ووی دختر خب باقیشم می نوشتی
زود باش
زود باش
زود باش

گفتین تندتند ننویس

خاله ریزه سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 08:41 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

تیلوی عزیز من جذب این نوشتنهات شدم.. لطفا بیشتر بنویس

چشم عزیزدلم

امیر سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 09:18

الان ساعت 9/15 دقیقه است یعنی آخرین مهلت اعلام حضور
مرخصی هم که نگرفته ای . استراحت پزشکی هم که نداری پس اگه تا پنج مین دیگه نیایی مجبورم گزارش غیبتت را اعلام کنم (بقول ارتش ها "نهست" را اعلم کنم . "نهست" یعنی غیبت در مقابل"هست" که یعنی حضور .
در ارتش غیبت تا سه روز "نهست" هست و بیشتر از سه روز "فرار" محسوب می شود که باید در دادگاه نظامی محاکمه شوی.

انشالله که هیچ وقت "نهست" شامل ات نشه و مدام"هست" باشی

یا خدا
یه پارتی بازی چیزی
یه کاریش بکنین
جبران میکنم

دخترشیرازی سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 09:38

خانم خانما کجایی؟

سلام عزیزم
گرفتار تعمیرات

سین بانو سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 09:44 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

تیلو جاااان بنویس بقیه اشو ...

دوستان عزیز گفتن برای ایجاد هیجان دیگه تندتند ننویسم

امیر سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 10:17

سلام
یادم هست که قرار بود تعمیر کار سیستم ات را تعمیر کنه و قول دیروز را داده بود اما این برنامه باعث نمیشه که اینجا سر نزنی و اعلام حضور ننمایی ساعت ده و ربع است و "نهست" شامل حال ات شد و به ازای هر یک ساهت تاخیر سه ساعت اضافه خدمت بخوری
حساب حساب کاکا برادر
این دلیل نمیشه چون دوست ما هستی از غیبتت چشم پوشی کنیم . نه جانم اینجا ترازوی عدالت برپاست .

اگه امروز جریمه بشی حساب کار میاد دستت که بی خود و بی جهت غیبت نکنی

خب قبول
الان دقیقا جریمه م چیه؟

امیر سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 10:56

اگه پیام را بطور دقیق خونده باشی میزان جریمه مشخص هست به ازای هر ساعت غیبت سه ساعت اضافه باید باشی پس خودت حساب کن چقدر میشه ؟ اتلبته یه مقدار خدمت اضافه از قبل تو حسابت هست . مربوط به چند شب پیش که گفتین من اینجا محل استراحتم هست ....


سخت گیر جان ... عاشق اون تنبهت و ارفاقت شدم

حامد سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 12:10 http://hamed-92.mihanblog.com

تو خماری گذاشتن بد چیزیه
من حرفم رو پس میگیرم که گفتم آرومتر بنویس

خواستگاری معمولا پنج شنبه ها اتفاق میافته چرا یک صبح جمعه ی بهاری؟؟

خودتون گفتین
منم به حرفتون گوش دادم
خب من چیکار کنم که تو این داستان جمعه اتفاق افتاده
اونم بعدازظهر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد