روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (5)

  

من و عمو روزهای خوبی را میگذروندیم

چرا که هر روز یک چیز تازه برای آموختن و امتحان کردن داشتیم

با توجه به شغل پدر و مادرم ... توی نواحی مختلف آموزش و پرورش روز به روز جامون باز تر میشد

و دوتا فکر جوان هر روز حرفی برای گفتن داشتند

خیلی بهم نزدیک بودیم

عمو ترم آخر بود و من داشتم ترم اول دانشگاه پیام نور را به زور سپری میکردم

علی پسری که قصد داشت هرجور شده دل منو به دست بیاره ... هر روز به بهانه ای به دفتر میومد

اما اصلا رفتارهای درست را بلد نبود

نوع برخوردش ... سعی میکرد به جای نزدیک شدن به من به پدرم نزدیک تر بشه

سعی میکرد به جای حرف زدن با من با بقیه گرم بگیره

و این نادیده گرفتنهاش ، هر روز اونو بیشتر از چشم من می انداخت

حالا من کنارم یک پسر خوشتیپ و اجتماعی مثل عمو را داشتم که باهم دیگه کتابهای بسیاری میخوندیم

عضو مجلات زیادی بودیم

سی دی میخریدم آموزش میدیدیم

امتحان میکردیم

حرف میزدیم

و این ناخودآگاه باعث مقایسه ی رفتارهای اون پسر میشد...

یک دفعه تصمیم گرفتم با پدر صحبت کنم... گفتم به هیچ عنوان حاضر به ازدواج با این پسر نیستم

و پدر هم خیلی قاطع گفتند که اصلا مجبور نیستی

نه قولی دادیم

نه قراری گذاشتیم

نه اتفاقی افتاده

و خیلی سریع و صریح در جواب دوستشون که همون روز اونجا اومدن و تصمیم داشتند که یک زمانی را برای دیدار رسمی خانواده ها معین کنند، گفتند: انگار این وصلت قسمت نیست...

من اونجا بودم و شوک را توی چشمهای پدر اون پسر که دوست صمیمی پدر بود دیدم...

*****************************************

چیزی عوض نشد ، همچنان علی برای امور مختلف مربوط به مدرسه پدرش به دفتر رفت و آمد میکرد و با اینکه میدید هیچ احساسی از سوی دختر دریافت نمیکنه باز پا پس نمیکشید.

در عوض مهرانه اصلا علی را نمیدید. در جهان تازه ی خودش غرق در شغلی شده بود که جذابیت های بیشماری براش داشت.

در آن روزها هنوز اینترنت باب نشده بود. و هنوز کامپیوتر و وسایل الکترونیکی جای همه چیز را نگرفته بودند.

هنوز مهرانه تلفن همراه نداشت.

مهرانه دختری سراسر احساس ... از جنس آب و آتش بود.

با اینکه رشته تحصیلیش ادبیات نبود، اما عاشق ادبیات بود.

عمو هم به این علاقه دامن میزد . کتابهای شعر میخرید.

با هم شعر میخواندند. نقد میکردند.

علاقمند به شاعران خاصی بودند و چیزی که مورد علاقه ی عمو و مهرانه بود، یادداشتهای بی شمار مهرانه کنار شعرهای فریدون مشیری بود

مهرانه کتابهای فروغ را میخواند و از هر شعر ، حرفی تازه تر می سرود

کتابهای قیصر امین پور را میبلعید و نثرهای روان مینوشت

این روزها دفتری که نوشته های خوش خط مهرانه زینت بخش آنها بود، بهترین کتاب و خواندنی ترین موضوع برای مهرانه و عمویش بود.

************************************************

پدرم دوست نداشت احساساتی و شاعر پیشه باشم.

من هم نبودم.

در اجتماع ، در خانواده ، در میان جمع ، یک مهرانه ایده آل شاد و پر انرژی بودم

به سادگی شمع هر مجلسی میشدم و حرفی برای گفتن داشتم

آن روزها کتاب مونس شبهایم بود و هرچه بیشتر میخواندم مشتاق تر میشدم

عموجان میخرید ، من میخواندم و برعکس.

حتی بسیاری از کتابهای درسی عمو را میخواندم ... اما همه ی این خواندنها و نوشتن ها دور از چشم پدر و مادرم بود.

آنها دوست داشتند که من درس بخوانم.

به کارهای دفترم بیندیشم و معقول و معمول باشم.

اما من دوست داشتم شبها تا پاسی از شب با کلمات بازی کنم. در میان جمله ها برقصم و اینقدر بنویسم تا خسته شوم.

و از سوی دیگر عمویم هرچه مینوشتم مثل آب چشمه مینوشید. میخواند ویرایش میکرد و بازنویسی میشد.

*******************************************

عموی مهرانه به واسطه ی یکی از دوستانش با یک شاعر جوان دوست شده بود. شاعری که اولین کتاب شعرش با اقبال خوبی روبرو شده بود. و حالا در حال نوشتن دومین کتاب بود.

*******************************************

کتابش را به عمو هدیه داده بود و عمو قبل از خواندن کتاب را به من داد.

کتاب را کلمه کلمه مزمزه کردم و در هر صفحه پا به پای شاعر که شعر سروده بود متن های ادبی زیبا نوشتم.

کتاب را برای خواندن به عمو برگرداندم و عمو بعد از خواندن و ویرایش ... کتاب را نزد شاعر برده بود و متن های من را آن شاعر جوان دیده بود.

عمو با تجربه ای که از سایر دوستانش داشت به هیچ وجه اجازه ی روبرویی من را با آن شاعر نمیداد.

اما شاعر نادیده عاشق این قلم شده بود.

تصمیم تازه این بود او شعر مینوشت و من متن ادبی روبروی شعرش ...

پانزده شعر و متن به طور آزمایشی به ناشر تحویل داده شد...

همه را در خفا مینوشتم. حتی قرار بر این بود که برای چاپ کتاب از اسم مستعار استفاده شود

پدر و مادرم نباید میفهمیدند.. شاید آن روزها دختر شاعر چیز زیبایی نبود

ناشر و وزارت ارشاد تمامی شعر و متن ها را تایید کردند

قرار شد برای اولین کتاب نزدیک به 50 شعر و نثر نوشته شود

شب ها تمام وقت روی نوشته هایم کار میکردم... کلمات میجوشیدند. من نمینوشتم کسی در من جوانه میزد. حرف به حرف شعرها را مزمزه میکردم.اینقدر زیبا و جاودانه که انگار جادویی در کار است. عمو میخواند و شاعر متعجب میشد. خیلی زیبا بود. روزهای بینظیر که هرگز در زندگیم تکرار نشدند.کار ساده و بی زحمتی نبود. کاری هم نبود که خیلی سریع جلو برود. هر متن را هزار بار زیر و رو میکردم. وسواس گرفته بودم. بهترین ها را میخواستم.

روزهایم به کار میگذشت و دانشگاه عذاب ممتدم بود.

شغلم را دوست داشتم و پیشرفتم مثال زدنی بود.

علی همچنان به دفتر ما رفت و آمد میکرد.

اما انگار باور کرده بود.

دیگر آن برق در چشمهایش نبود.

این قصه در سال هفتاد و هشت جریان دارد. زمانی که روابط بسته بودند و مهرانه دختری نبود که تن به هیچ رابطه ای بدهد. حتی نگاهش در نگاه علی نمی افتاد. حتی کلمه ای حرف رد و بدل نمیشد.

و دختر شاعر پیشه روزهایش را با کار و شبهایش را با شعر سپری میکرد و اصلا نمیدانست در دنیای اطرافش چه میگذرد.

تا اینکه پدر علی....

نظرات 8 + ارسال نظر
امیر شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 13:47

با این که من به عنوان یک خواننده بدون هیچگونه جانبداری سعی می کنم بیطرف باشم اما نمی توانم این حالت را حفظ کنم . عاشق باشی و نتوانی ابراز عشق کنی، بسوزی و دم بر نیاری، شاهد ذوب شدن باشی و اما نتوانی کمک بگیری. خیلی سخت است . بقول شاعر :
شبا گریه کنم روزا بخندم که تا دشمن ندونه حال و دردم ...
یواشکی نوشتن ، به کم قانع نبودن، بهترین ها را جستجو کردن، انهم در خفا ، خیلی سخت و آزار دهنده است ....
اما وقتی نیروی عشق و پای دوست داشتن در میان باشد بسیار سخت تر از این را هم می توان پشت سر گذاشت....
کما اینکه قهرمان قصه ما اینگونه بوده و هست ...

احساس می کنم در این بین مهرانه ما مورد ظلمی ناخواسته قرار گرفته است کسی چه میداند که اندر پس پرده چه اتفاق هایی خواهد افتاد؟ تا پرده نیفتد کسی از ماجرای پشت پردهخبر دار نیست...
قهرمان قصه که از زبان و قلم شیوای نازنینی بر صفحات این وبلاگ رقم می خورد می تواند کتابی بسیار زیبا باشد با اندکی ویرایش می تواند معجزه کند هر چند که نویسنده ما بیشتر معنویاتزا بر مادیات ترجیح می دهد اما می تواند کتابی بسیار زیبا و دلنشین باشد بطوری که خواننده از زمان شروع تا انتها کتاب را زمین نگذارد...
نمیدانم بیان احساسات قهرمان قصه است که منو به عالمی دیگر می برد یا کلک شیرین سلک راقم، شاید هم هر دو تبدیل به معجونی شده باشند جان پرورو روح نواز
از اینجا درود و سلام و بهترین مکنونات و احساسات قلبی ام را به دوست خوب و مهربان و سرشار از عطوفت و سراسر معنوی ام تیلوی مهربان تقدیم میدارم

وای با اینهمه تعریف الان پررو شدم
دیگه قصه هام را نمینویسم برای خودم نگه میدارم
الان دچار غرور شدم
الان حس خود نویسنده پنداری منو گرفته
خدایا من با اینهمه خوشبختی چه کنم

مینا شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 14:09

چه دوران خوبى, چه پشتکارى چه قلم خوبى, تیلونمیدونم همش یاقسمت هایى مربوط به قصه خودته اما تو نوشته هات هرگز به عموت اشاره نکرده بودى یاشایدم من فراموش کردم نمیدونم ومن طبق محاسبه خودم اونجا 18سالت بوده پس ازدواج ناموفق 19سالگى توراهه؟پرازسوالم
مرسى ازطولانى بودنش

این قصه است
قصه بخون
کاری به من نداره
من برای اینکه رنگ واقعیت بگیره این قصه قسمتی از زندگی خودم را داخلش میکنم... اما این قصه است

امیر شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 14:38

هورا هورا
ممنونم که منو محرم راز دونستی
دارم بخودم افتخار می کنم تیلو جان

حامد شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 14:50 http://hamed-92.mihanblog.com

سال 78 برای من یعنی مریم حیدر زاده

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون دیونه ی همیشگی......

چقدر ارتباط عمو و برادر زاده تو این سطح میتونه جالب باشه
من بشخصه تجربه نکردم

وای
چه خاطره هایی که از این کاست و کتابش ندارم

مینا شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 14:53

چشششششششم عزیزززززمممم

Meredith شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 15:46

چقدر قشنگ.....واقعا عالیه این داستان ...منتظرم ببینم بعدش چی میشه
یک حس قشنگ مثل فیلما توشه


داره از تو پیله ی تیلوتیلو یک نویسنده بزرگ حلول میکنه

مینا شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 15:53

رااااستى تو روزانه هات بازم یواشکى نویس رواضافه کن البته پیشنهاده


یواشکی ندارم
وگرنه حتما مینوشتم

خاله ریزه یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 09:30 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

همیشه حس خوبی از نوشتنهات داشتم. پس نویسنده ای و اهل ادب. با توجه به رمانهای خیلی زیادی که خوندم قلمتو دوست دارم. منتظر بقیشم تیلو جان


لطف داری
ممنون از تعریفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد